Last Updated on: 17th نوامبر 2024, 12:48 ب.ظ

ب. بی‌نیاز (داریوش)

تقسیم جهان به «چپ» و «راست» به این شکلی که ما تجربه می‌کنیم نه پیامد بی‌واسطه‌ی انقلاب فرانسه که از درون اتاق‌های فکر حزب کمونیست شوروی به رهبری خروشچف بیرون آمده است. تا زمان خروشچف (1954)، دو جبهه‌ی «چپ» و «راست» به این شکلی که می‌شناسیم وجود نداشت. نگاهی به روند تحولات احزاب سیاسی آلمان از سده‌ی نوزدهم تا سال‌ 1960 نشان می‌دهد که فنواژه‌ سیاسی «چپ» نه عنوان یک چتر همگانی برای جریانات سیاسی نزدیک به هم بلکه مفهومی بود که اساساً به صورت درون‌حزبی مورد استفاده قرار می‌گرفت. یعنی ما در حزب سوسیال دموکرات یا حزب کمونیست یا حتا حزب نازی‌ها «جناح چپ» داشتیم که منظور جناح تندرو یا افراطی بود. «چپ» کنونی،‌ محصول این روند نیست بلکه با مرگ استالین و قدرت‌گیری خروشچف معنای نوینی به خود گرفت. در زمان خروشچف حزب کمونیست شوروی به این نتیجه رسید که نباید لزوماً فقط از احزاب کمونیست (مانند حزب توده در ایران) پشتیبانی کند بلکه باید تمرکزش روی همه جریان‌هایی باشد که در ستیز با امپریالیسم آمریکا هستند، فرقی هم نمی‌کند که پس‌زمینه‌های فئودالی،‌ قبیله‌ای یا به اصطلاح «خرده‌بورژوایی» داشته باشند: معیارِ تعیین‌کننده، مبارزه با امپریالیسم آمریکاست که این خود می‌تواند به مکانیسمی تبدیل شود که اگر کشور معینی بخواهد از زیر یوغ امپریالیسم آمریکا بیرون بیاید به دلایل تضادهای بی‌شمار آنها با امپریالیسم به سرکردگی آمریکا آرام آرام به سوی شوروی [سوسیالیسم] سوق داده می‌شود. این تعریف نوین از مبارزات ضدامپریالیستی، منجر به نظریه «راه رشد غیرسرمایه‌داری» شد یعنی همان نظریه‌ای که می‌گفت «رسیدن به سوسیالیسم لزوماً نباید توسط طبقه کارگر یا نماینده آن یعنی حزب کمونیست صورت بگیرد.»

طولی نکشید که همه احزاب و سازمان‌های سیاسی که مانند حزب توده ایران وابسته مستقیم به شوروی نبودند ولی در مبارزه با امپریالیسم آمریکا قرار داشتند در زیر چتر «چپ» قرار داده شدند. درست به همین دلیل، مفهوم «چپ» کسانی مانند قذافی، صدام حسین، جمال عبدالناصر و حاکمان کشورهای آنگولا، موزامبیک، اتیوپی، جمهوری خلق کنگو، بنین، تانزانیا و زامبیا را در می‌گرفت. در حقیقت یک قبای بسیار گل و گشاد که به تنِ رؤسای قبایل، فئودال‌ها، خرده‌بورژوازی مدرن و آخوندها می‌خورد. به عبارتی،‌ پرچم عدالت «چپ» همان اندازه ساختگی و دروغین بود که پرچم عدالت علی در شیعه دوازده امامی.

سرچشمه نظری و احساسی چپ جهانی کنونی در دکترین حزب کمونیست شوروی به رهبری خروشچف قرار دارد. پیش از آن استالین به کمتر از احزاب کمونیست رضایت نمی داد، فقط به احزاب کمونیست – مانند حزب توده ایران- که سرسپردگی مطلق داشتند اعتماد داشت. بازنگری (رویزیونیسم) خروشچف یک بسته جامع بود که یک بخش آن را «راه رشد غیرسرمایه‌داری» و پشتیبانی فعال از جنبش‌های ضدامپریالیستی بود.

از این جا دیگر، درون‌مایه‌ی مفاهیم «چپ» و «راست» دچار یک دگرگونی ژرف و ماهوی می‌شود: تمامی جریانات مارکسیست-لنینیستی، مائوئیستی و جریانات فئودالی، قبیله‌ای و خرده‌بورژوایی ضد امپریالیستی در ظرفِ بزرگی به نام «چپ» ریخته می‌شوند. همه جریانات دیگر که خارج از این ظرف قرار دارند، «راست» نامگذاری می‌شوند. به عبارتی، «راست» علیه امپریالیسم آمریکا مبارزه نمی‌کند، اگر هم انتقادی به سیستم داشته باشد، انتقادش برای اصلاح سیستم است و نه گذار از آن. البته در این اثنا، «راست» به دو بخش «میانه‌رو» و «افراطی» نیز تقسیم شد. از منظر اتاق‌های فکر کمونیست‌ها در شوروی، آن بخش از بورژوازی [بویژه در آمریکا] که خواهان درگیری و اصطکاک بیشتر با شوروی بود، «راست افراطی» تعریف می‌شد و بخش دیگر، «راست میانه‌رو» نامگذاری می‌شد.

کمونیست‌های شوروی در گفتمان‌سازی آن زمان خود برای «چپ» دو کیفیت قایل شدند و موفق هم بودند: آمریکا‌ستیزی [مبارزه با امپریالیسم آمریکا] و عدالت‌گرایی؛ و دقیقاً با جا انداختن همین تعریف بوده که مبلغان شوروی توانستند فرمول چپ = خوب را در افکار عمومی بویژه جوانان پرشور جا بیندازند.

باری، مفاهیم «چپ» و «راست» ثمره‌ی نامیمون و نامبارکِ حزب کمونیست شوروی است که با درون‌مایه‌‌های دروغین پُر شده بودند به طوری که چپ‌ها همواره مدعی بودند که «خوب‌»ها هستند و راست‌ها «بد»ها هستند. اگرچه تاریخ نشان داد که این تقسیم‌بندی، هیچ پایه و اساس علمی نداشته و واقعیت سرسخت در همه کشورهای کمونیستی و چپگرا نشان داد که کشورداری‌ این «خوب»ها به ناکجاآباد فلاکت‌بار منجر شده است.

جهان امروز

جهان امروز در شرایط کاملاً‌ متفاوتی به سر می‌برد. زندگی آنالوگ ما با گام‌های بلند به سوی یک زندگی دیجیتالی راه می‌پیماید: گسترش شتابانِ فناوری‌های برتر و نوین از یک سو و تشدید خودکارسازی [آتوماسیون] در همه حوزه‌های تولیدی و خدماتی از سوی دیگر، وظایف نوینی را در برابر اهل سیاست قرار داده است. از سوی دیگر، کشورهای کمونیستی گذشته امروز به این نتیجه رسیده‌اند که توسعه اقتصادی و اجتماعی، بدون آزادی سرمایه ناممکن است. اگرچه در برخی از کشورها هنوز «احزاب کمونیست» [مانند چین و ویتنام] در قدرت هستند ولی همین‌ها مجبورند برای ادامه هستی خود کشتی‌های بادبانی و فرسوده سوسیالیستی خود را رها کنند و به کشتی‌های لوکس سوپر مدرن کاپیتالیستی روی بیاورند.

البته باید تأکید کرد که «چپ» تنها در عرصه‌ی اقتصادی شکست نخورده است بلکه در عرصه‌ی اجتماعی و فرهنگی هم شکست خورده است. ولی این تنها «چپ» نیست که با بحران روبرو شده است، طرف مقابل آن که به اصطلاح «راست» نامیده می‌شد- البته بهتر است که آن را «جریان غالب» (Mainstream) بنامیم- نیز با بحرانی ژرف مواجه شده است. ولی جنسِ بحران جریان غالب کاملاً با جنسِ بحران چپ متفاوت است. هسته‌ی اصلی بحرانِ جریانِ غالب، دیوان‌سالاری (Administration / Verwaltung) انباشت‌شده است که امروز به یک ترمز اساسی در تحولات اقتصادی-اجتماعی تبدیل شده است. توسعه و گسترشِ فناوری‌های مدرن نیازمند زیرساخت‌های مدرن کشورداری نیز است، ولی این زیرساخت‌ها هنوز در بند و اسارت دیوان‌سالاری‌هایی است که از سده‌های گذشته به ما رسیده است، بدون این که بتواند خود را با نیازهای کنونی جوامع بشری تطبیق بدهد.

شکل‌گیری احزاب نوین

در اروپا احزاب نوینی در حال شکل‌گیری هستند که از منظر «چپ» در بالا تعریف‌شده، راستِ افراطی هستند. در ایالات متحد آمریکا، حزب نوینی شکل نگرفته ولی در درون حزب جمهوری خواه همین روند رخ داده است. بخشی که امروز در حزب جمهوری خواه آمریکا به رهبری ترامپ به قدرت رسیده است، در واقع یک خویشاوندی ژرف با احزاب به اصطلاح دست راستی در اروپا دارد.

شکل‌گیری این احزاب در اروپا و ایالات متحد آمریکا پیامدِ اراده‌ی آزادِ ترامپ، خانم لوپن و یا خانم وایدل و … نیست. باید از خود پرسید: واقعاً شرایط عینی و مادی چه تغییراتی کرده است که این احزاب شکل می‌گیرند و چرا؟ کاهش دادن این تحولات به موضوع پرتنشِ مهاجرت‌های گسترده یک خطای فکری محض است!

مبنای واقعی این دگرگونی‌های فکری و سیاسی را باید در تغییرات ژرف در «ابزار تولید» [به زبان مارکس گفته شود] نگریست: یعنی گذارِ ابزار تولیدِ آنالوگ به ابزار تولید دیجیتالی. درست بر اساس همین دیجیتالی شدنِ سامانه‌های ارتباطی (communication systems)  است که برای نخستین بار در تاریخ بشری فرمولِ تاکنونی رسانه‌ای یک‌سویه مسجد،‌ کلیسا، رادیو و تلویزیون و … جای خود را به رسانه‌های دوسویه اجتماعی امروزی می‌دهد و به یک چالش بسیار بزرگ برای کلان‌نهاد تثبیت شده دولت‌ها تبدیل شده است. حالا دیگر «مردم معمولی» می‌توانند در وقایع روزمره زندگی خود مشارکت فعال کنند. این مشارکتِ بسیار گسترده‌ی مردم در سرنوشت خود، عملاً بسیاری از معادلات سیاسی را به هم زده است و فصل نوینی را در علم سیاست گشوده است که مهم‌ترین آن «هوش جمعی» (Collective Intelligence) است[1]. بدون ابزار مدرن دیجیتالی، هوش جمعی نمی‌توانست به یک واقعیت اجتماعی تبدیل شود. ولی برآمد هوش جمعی بر مبنای فناوری‌های دیجیتالی هنوز با مقاومتِ شدید، آشکار و ناآشکارِ دیوان‌سالاری انباشت‌شده‌ی پرهزینه روبرو است. زیرا هوش جمعی به خوبی «حس» می‌کند که «بهره‌وری» دیوان‌سالاری نسبت به هزینه‌هایش بسیار بسیار پایین است و این نهادِ پرهزینه باید از طریق ورود امکانات دیجیتالی در دیوان‌سالاری به سوی کوچک‌شدن حرکت کند. ایجاد نهادِ بهره‌وری دولت [دیوان‌سالاری] (Department of Government Efficiency) در ایالات متحد آمریکا که ایلان ماسک و راماس‌وامی مسئولیت آن را به عهده دارند واکنشی است در برابر دگرگونی‌های اقتصادی-اجتماعی موجود. این که آیا این نهادِ نوپا در آینده موفق خواهد شد یا نه، بحث دیگری است. مسئله اصلی این است که این یک نقطه آغازین برای ابتکارات دیگر از همین دست خواهد بود.

ملی‌گرایی و جهان‌گرایی

احتمالاً برخی از خوانندگان این دو فنواژه را متناقض و پارادوکس تلقی می‌کنند و هر یک را ابطال‌کننده‌ی دیگری می‌دانند. ملی‌گرایی از منظر چپ روسی فقط زمانی از ارزش برخوردار است – یا واقعی است- که از کیفیت ضدامپریالیستی برخوردار باشد. چپِ روسی نمی‌تواند تصور کند که می‌توان  ملی‌گرا بود بدون آن که پرچم مبارزه ضدامپریالیستی را بلند کرد. زیرا ملی‌گرایی چپِ روسی اساساً با آمریکاستیزی گره خورده و هر چه خارج از این چارچوب باشد، باطل است. ملی‌گرایی یعنی یافتن راه‌ها و ابتکاراتی که بتوان در همکاری با سایر کشورهای دیگر و بنا به مقتضیات خود به حداکثر منافع ملی جامعه خود رسید. این اصل باید برای همه کشورها اعتبار داشته باشد. یعنی ایالات متحد آمریکا همان اندازه محق است که به منافع ملی خود بیندیشد و عمل کند که چین، افغانستان، ترکیه، ایران و …

شکستِ مفتضانه‌ی اردوگاه سوسیالیستی، چه در شوروی سابق و چه چین امروز، ضربه‌ی بزرگی به اندیشه چپ روسی که علیه ملی‌گرایی بود وارد آورد. ولی ضربه‌ی بزرگ‌تر به چپ، اساساً جنبه‌ی منش‌شناختی (ethical) یا اخلاقی دارد. زیرا چپ روسی همواره خود را نیز با عدالت (بخوان عدالت سوسیالیستی) تعریف می‌کرد. فروپاشی شوروی سوسیالیستی و چرخش چین در زمان دنگ سیائوپینگ در جهتِ سرمایه‌داری، به جهانیان نشان داد که درکِ چپ‌گرایان از «عدالت» چیزی از نوع داستان‌های دینی-تخیلی [از افلاطون تا مارکس] بوده است. چرخش کمونیست‌ها به سامانه‌های سرمایه‌داری نه تنها شکستِ ایدئولوژیک در حوزه‌ اقتصاد سیاسی بوده بلکه نشانگر درک نادرست از موضوع «عدالت» هم بوده است.

امروز برای بسیاری از مردم جهان و نظریه‌پردازان روشن شده است که یک جهان بهتر فقط زمانی قابل دسترسی است که همه‌ی کشورهای جهان، تک تک و در سطح ملی، مسئولانه به وظایف توسعه‌ی ملی خود بپردازند. ولی از سوی دیگر به دلیل تنیدگی هر چه بیشتر کشورهای جهان به یکدیگر، ما با یک سلسله مسایل و مشکلاتی روبرو می‌شویم که هیچ راهی به جز یافتن راه حل مشترک جهانی برای آنها نداریم. رفتار تک تک ما انسان‌ها همواره وابسته به شرایطِ مادی و ملموسی است که در آن زندگی می‌کنیم. هنر امروز هر اهل سیاست باید این باشد که چگونه می‌توان در توافق و همکاری با دیگر کشورهای جهان منافع ملی خود را بر اساس توسعه و رفاه اقتصادی متحقق کرد و در عین حال بتوان سهم خود را به مشکلات جهانی ادا کرد.

مفاهیم چپ و راست متعلق به گذشته هستند و بار سنگین روح حزب کمونیست شوروی سابق را در خود حمل می‌کنند. چپ نه عدالت‌خواه است و نه خوب؛ راست هم نه آزادی‌خواه است و نه بد. این دو اردوگاه، پرچم‌های دورغینی هستند که برای یک دوره خاص آگاهانه توسط اتاق‌های فکر حاکمان کمونیست روسی برافراشته شدند و چند دهه به عنوان «معیار خوبی و بدی» به فرهنگ سیاسی مردم تحمیل گردیدند.

در آینده بیشتر به موضوع «چپ» و «راست» خواهم پرداخت. البته نه به عنوان موضوعات جداگانه بلکه در میان کندوکاو در مسایل امروز و آینده.

********************************************************************

[1] برای اطلاعات بیشتر درباره هوش جمعی به این نوشته رجوع کنید: https://baznegari.de/?p=1146  . در اینجا باید تأکید کنم که این مقاله در گذشته نوشته شده و همان گونه که خواننده می‌بیند خود من نیز گرفتار و مبتلا به گفتمان روسی «چپ» و «راست» بودم و برای «چپ» همان ارزشگذاری مثبت روس‌ها را قایل بودم.