Last Updated on: 1st ژوئن 2024, 08:05 ق.ظ
ب. بی نیاز (داریوش)
سخنی با خوانندگان
از آنجا که بخش بخش کردن این نوشته به انسجام و درونمایه آن آسیب میرساند مجبور شدم علیرغم میلم آن را یکجا منتشر کنم. با این که بیش از یک سوم از جزئیات آن را حذف کردم باز هم برای نشر اینترنتی بسیار بلند شده است.
به نظر من، ما ایرانیان زمانی میتوانیم از روی سایه خود بپریم که بدانیم چه هستیم. یکی از چیستیها و کیستیهای ما همین ایدئولوژی ایرانی است که بسیاری از رفتارهای خُرد و کلان ما را رقم میزند. به امید آن که بتوانیم به یاری یکدیگر موانع فکری و فرهنگیِ خود را برای ورود فعال به سده بیست و یکم هموار کنیم.
پیشسخن
اقوام ایرانیزبان یا آریاییزبان در منطقه بزرگی در خاور نزدیک و میانه و آسیای مرکزی [فلات ایران] سکونت داشتند و هنوز دارند. ایران کنونی از لحاظ مساحت، تقریباً نیمی از فلات ایران را تشکیل میدهد و ادامهدهندهی و وارثِ بلافصل ایرانیتِ تاریخی است.
پیش از آن که ادیان دیگر مانند هندوئیسم، بودیسم، یهودیت و مسیحیت از یک دین به یک ایدئولوژی سیاسی ارتقاء یابند، دین مزدا یسنا / زرتشتی بود که این فرآیند را به فرجام رساند و به یک ایدئولوژی ایرانی دگردیس شد. برخلافِ ادیان نامبرده، ایدئولوژی ایرانی توانست با هر شکستی دوباره خود را سازماندهی و با شرایط جدید سازگار کند و وارد عرصه سیاسی-اجتماعی شود. از این رو باید گفت که ایدئولوژی ایرانی یکی از کهنترین ایدئولوژیهای سیاسی و در گوهر خود باستانی[1] است و در این شکلِ تاکنونیاش به جهانِ کنونی تعلق ندارد.
ادیان ایرانی، از جمله ادیانِ متأخرتر مانند مزدا یسنا / زرتشتی و زُروانی قدمتی بس طولانی دارند و ریشهی آنها به دوران ناشناخته «هند و ایرانی» برمیگردد یعنی پیش از آن که اقوام هند و ایرانی راهشان را از هم جدا کنند. البته این جدایی سدهها طول کشید و درست طی همین سدههای جدایی، آرام آرام نیز کمیت و کیفیتِ ادیان و خدایان ایرانی از ادیان و خدایان هندی متفاوت گردید ولی از سوی دیگر میتوان اشتراکات فراوانی میان ادیان ایرانی و هندی مشاهده کرد.
این که دقیقاً زرتشت چه کسی بود و اگر کسی بود در چه تاریخی پدیدار شد نمیدانیم و تلاشها برای تعیین یک تاریخ دقیق برای برآمد و پدیداری زرتشت تاکنون بی ثمر بوده است. ولی با قاطعیت نسبی میتوان گفت که اندیشههای زرتشتی خیلی پیش از شکلگیری هخامنشیان (550 تا 330 پیش از میلادی) وجود داشت.
البته ما درباره دینِ بنیانگذار هخامنشیان یعنی کوروش چیزی نمیدانیم زیرا تنها چیزی که به نام او برای ما باقی مانده است «استوانه کوروش» است که به زبان اکدی (بابلی نو) نوشته شده و تنها خدایی که در آنجا نام برده میشود «مردوک» خدای بابلیان است. نام «اهورا مزدا» نخستین بار در سنگنبشتههای داریوش آمده که در آنجا شاهنشاه ایران خود را مدیون اهورا مزدا میداند.
ایرانیان و هندیها همیشه از فرهنگِ نوشتاری گریزان بودند و نگارش متونِ دینی را گناه میدانستند، درست برخلافِ سومریان که فرهنگِ نوشتاری بسیار نیرومندی داشتند، به طوری که جانشینان آنها یعنی آشوریان و بابلیان همین فرهنگِ نوشتاری را ادامه دادند. هندیها و ایرانیان در فرهنگِ نوشتاری بسیار فقیر بودند و گاهی حتا زیر خط فقر! فرهنگِ هندی و ایرانی، فرهنگِ شفاهی بود به طوری که وداها گویا تازه در سده ۵ میلادی به نگارش در آمدند. و اوستا نیز (اگر از زمان بلاش اشکانی بگذریم که از آن چیزی در دست نداریم) در دوران پادشاهی شاپور یکم (215-270 میلادی) به نگارش در آمده است، آن هم تحتِ تأثیر متون نوشتاری یهودیان و مسیحیان و بویژه کتابِ شاپورگانِ مانی که پیشکشِ شاپور یکم شده بود.
درست به دلیل همین فرهنگِ شفاهی ما دقیقاً نمیدانیم که از چه زمانی دین مزدا یسنا (زرتشتی یا دینبهی) در تار و پود فرهنگِ سیاسی تنیده شده است و از یک دین به یک ایدئولوژی سیاسی ارتقا یافته است. این ایدئولوژی سیاسی عناصر مشروعیتبخشِ خود را اساساً از مزدا یسنا (زرتشتی) برگرفته است.
مبانی ایدئولوژی ایرانی بر سه ستون استوار شده است: داد (عدالت)، آخرتگرایی و غربستیزی و این ستون سهگانه با فرهایزدی شاه گره میخورد و یک مجموعه ارگانیکِ درهم تنیده را تشکیل میدهد.
داد (عدالت)
در اسطورههای همه فرهنگهای کهن مانند سومر، بابل، مصر، ایران، یونان باستان، چین، ویتنام، ژاپن و مایا ما همواره با دو ایزد آغازین سر و کار داریم: ایزد آشوب و نابسامانی و ایزد نظم و بسامانی. در مصر باستان، ست (Seth) و رع (Ra)، در یونان کهن آشوب (Chaos) و گایا (Gaia)، در بابل تیامات و مردوک و در ایران باستان «اهریمن و اشه». مفهوم «داد یا عدالت» نیز با همین نظم و آشوب گره میخورد.
دات یا داد و مشتقات آن بارها و بارها در اوستا آمده است. «داد در نزد ایرانیان باستان جایگاهی با ارزش دارد؛ چنان که ایزدی به نام رشن از این مفهوم والا در میان مردم پاسداری میکند. نظریه عدالت ایرانیان باستان را باید در مفهوم اشه جست و جو کرد. عدالت در نزد ایرانیان باستان به معنی قرار گرفتن هر چیزی در جای خود است و این تعریف ارتباط مستقیمی با مفهوم اشه دارد»[2]. در واقع، داد (عدالت) یک مفهوم منششناختی[3] (Ethics) است که سرچشمهاش در نظم و سامان یعنی در «اشه» نهفته است. زیرا نظم و سامان به معنی یکسانی و همسانی اجزاء یک پدیده نیست بلکه سازگاری و هماهنگی میان اجزاء گوناگون یا اجزاء ناهمگون میباشد. از این رو، اشه (نظم) و داد (تعادل) دو روی یک سکهاند، یعنی اشه در شکلِ کیهانشناسی (فلسفه نظری) و دیگری (داد) در شکلِ منششناسی (فلسفه عملی) جلوه میکنند.
مفهومِ «داد» در دین مزدا یسنا جایگاه ویژهای دارد و یکی از سه ستونِ اصلی ایدئولوژی ایرانی را تشکیل میدهد. داد و مشتقاتِ آن در مرتبه نخست با نظم و سامان گره میخورد. دشمنِ «داد»، اهریمن و دیوها هستند که البته دیوها از نسل اهریمند. زیرا، هدفِ اصلی دیوها به هم ریختن نظم موجود است. داد یعنی برقراری تعادل میان اجزاء ناهمگون و متناقض در بُعدِ اجتماعیاش است و هر کس که بخواهد این تعادل را بر هم بزند، بیداد و از خاندان دیوان به شمار میرود. جلیل دوستخواه نیز برابرنهادِ «داد/ دات» را سامان و نظم و قانون تعریف کرده است[4] و «وی دئو دات« را «دادِ دیوستیز» برگردانده است. این معنی احتمالاً باید درستترین باشد. زیرا، دیو مانند تیاماتِ بابلی الهه آشوب است. دیو نیز در صدد است که نظم و سامان جهان را بر هم زند یعنی تعادل را از بین ببرد. از این رو، دیوان، همه بیدادگر هستند.
باری، معنی نخستین و آغازین «داد»، تعادل میان اجزاء ناهمگون است که نتیجه آن نظم یا یک وضعیتِ پایدار نسبی میباشد. بنابراین داد، شکلِ منششناختیِ نظم و پایداری است. در قرآن نیز «عدل» اساساً به همین معنی یعنی «تعادل برقرار کردن میان اجزاء ناهمگون یا دارای منافع جداگانه» به کار رفته است.
مفاهیم در شرایط عینی و ملموسِ زندگی شکل میگیرند و معانی آنها تابعی از دگرگونیهای همان شرایط هستند. پس از چندین سده، مفهوم «داد» توسط فردوسی به اوج شکوفایی معناشناختی خود رسید. اگرچه «دیدگاه فردوسی درباره داد در شاهنامه همان دیدگاهی است که ایرانیان باستان درباره این مفهوم داشتهاند» ولی در واقع، فردوسی مفهوم «داد» را در گونههای فراوانی عرضه کرد. «از دیدگاه رزمجو (1374)، اندیشه دادخواهی فردوسی ترکیبی از عناصر اعتقادی آیین مزدایی و اساطیر زرتشتی با معتقدات کهن قوم ایرانی [درستش اقوام ایرانی است / بینیاز] و مذهب تشیع است. دو فوشه کور (1337: 65) در کتاب مفاهیم اخلاقی در ادب فارسی، دادگری را مهمترین ویژگی اخلاقی پادشاهان ذکر کرده است که فردوسی بر آن تأکید داشته و آنر ا ضامن آبادانی کشور دانسته است. خلیلی (1379) در پایاننامه خود با عنوان <آرمان دادخواهی و ظلمستیزی در شاهنامه فردوسی> اذعان کرده است و دادگری در شاهنامه به معنی راستی و نیکی در حق دیگران و بیداد به معنی نادیده گرفتن قوانین و کژی و ناراستی است. به اعتقاد میرزا ملااحمد (1388)، داد در شاهنامه به وجود پادشاهان گره خورده است. پادشاهان عادل شاهنامه با همین ویژگی کشور خود را آباد کرده و وضع مالی مردم را بهبود بخشیدهاند. عزیزی (1388) چرخه عدالت را در شاهنامه بررسی کرده و به وجه سیاسی و حکومتی آن پرداخته است. از دیدگاه او، در شاهنامه، جهان وابسته به دولت است. دولت پادشاهی است که محاسن اخلاقی ویژهای دارد. مردم، نیازمند داد پادشاه هستند؛ زیرا آبادانی، رفاه، امنیت و پایداری دولت را به دنبال دارد».[5]
به همین دلیل فردوسی توانست از واژه «داد» مفاهیم دیگری نیز بسازد و در برخی مواقع این مفهوم را در پیوند با مفاهیمی دیگر مانند خرد، دین، آبادانی، نشاط و … به کار گیرد. «در شاهنامه، داد با خرد نیز ارتباط تنگاتنگ و مستقیم دارد؛ زیرا شخص خردمند همیشه در هر کار دادورزی در پیش میگیرد. فردوسی همه شاهان و پهلوانان خردمند را دادگر قلمداد کرده است و هر انسان را که دارای خرد و داد است ستایش میکند». [سراج: همانجا]
فردوسی در شاهنامه این مفهوم را بسیار گسترده، ژرف و خلاقانه به کار میبرد و آن را به تمامی حوزههای اجتماعی و زندگیِ روزمره داخل کرد. این بکارگیری وسیعِ معناشناختی از داد چنان بود که تقریباً همه شاعران پس از فردوسی تحت تأثیر این مفهوم قرار گرفتند. «شاهنامه آیینه و جلوهگاه اندیشه و تفکر ایرانیان باستان است و تقریباً دانشنامهای است که جهانبینی ایرانیان کهن را در خود گرد آورده است؛ بنابراین، میتوان توقع داشت که نظر ایرانیان درباره عدالت و داد در آن به تمامی بازتاب یافته باشد، امری که جایجای شاهنامه حکایت از آن دارد و به مناسبتهای گوناگون به آن توجه شده و به لزوم پایبندی به آن نیز سفارش گردیده است» [امنخانی / نظاماسلامی، همانجا]. کاربرد گسترده «داد» توسط فردوسی آنچنان بود که میزانی [ف. م. جوانشیر] که تربیتشده ایدئولوژی سوسیالیستی بود در کتاب خود «حماسه داد» مینویسد:
«فردوسی هوادار آتشین استقرار داد است. او تمام عقاید و افکار و آرزوهای خود را در یک کلمه – داد- خلاصه میکند. داد استوارترین رکن بینش سیاسی-فلسفی فردوسی است. داد، داد، داد، این است فریاد فردوسی و پیام فردوسی. داد در نظر فردوسی سنگ پایداری است که باید همه آرزوها و آمال بشری بر آن استوار باشد. اندیشه داد در شاهنامه از یک سو خصلت افسانهای-اسطورهای دارد و از سوی دیگر درونمایه فلسفی-منطقی. فردوسی از اندیشههای رایج در میان توده مردم و از بقایای اندیشه مذهبی اوستایی و همچنین از مقوله عدل که یکی از اصول مذهب شیعه است، مدد میگیرد، آنها را با روح شاعرانه و منطق خردمندانه خویش به هم میآمیزد و با زیباترین بیانی که در تصور نمیگنجد عرضه میدارد».[6]
البته باید گفت که برداشتِ جوانشیر به نوعی متأثر از ایدئولوژی خود اوست و به گونهای معنیِ بنیادین آن را کنار گذاشته و فقط یک جنبه آن را دیده است. و این در حالی است که شاهرخ مسکوب تعریف دقیقتری از آن میدهد: «داد نیز مانند اشه قانون کلی و آیین درست رفتار جهان و انسان است ولی برخلافِ اشه مجرد نیست و در ساحتِ اندیشه نمیماند. یکی بیشتر نهادِ آیین یا منش نیک است در عالم اندیشه و دیگری به کار بستن آن آیین، واقعیت بخشیدن به آن منش است. پیرو اشه، داد میوزد و هر کارِ دادگرانه او زخنی است بر پیکر دروغ. داد و اشه هر دو با مفهوم اعتدال و دوری از افراط و تفریط ارتباط دارند». [7]
در حقیقت، داد یا عدالت به معنیِ پرهیز از افراط و تفریط است؛ و درست به همین دلیل فردوسی «داد» و «آز» [زیادهخواهی] را به عنوان ضدین در برابر هم مینهند. یعنی متضادِ «زیادهخواهی»، «کمخواهی» نیست بلکه «داد» یعنی «تعادل» است.
باری، فردوسی در شاهنامه چنان ابعادِ معناشناختی این مفهوم را گسترده و ژرف کرد که بازتاب داد / عدالت را میتوانیم در اشعار همه شاعران کلاسیک ایرانی مشاهده میکنیم مانند فرخی سیستانی (1000/1040 م.)، سنایی (1080-1141 م.)، خاقانی (1120-1199 م.)، نظامی گنجوی (1141-1209 م.)، مولوی (1207-1273 م.)، سعدی (1209-1292 م.)، حافظ (1325-1390 م.)، صائب تبریزی (1592-1676 م.) و غیره. از این رو، داد یا عدالت یکی از ستونهای اصلی ایدئولوژی ایرانی است که طی چند هزار سال توانسته در جلوههای گوناگون در روح و روانِ اقوام ایرانی رخنه کند و جزء لاینفکی از «ژنتیک فرهنگی» این اقوام را تشکیل بدهد.
در ادامه به این نکته خواهم پرداخت که چگونه با قدرتگیری عربهای مسیحی ضدِ تثلیثی، ایرانیان توانستند تقریباً همهی اصول دینی خود مانند معاد (آخرتگرایی) و عدل (داد) را وارد دین نوین کنند و در تکوین دین نوین که بعدها اسلام نامیده شد سهم خود را ادا نمایند.
آخرتگرایی یا منجیگرایی
آخرتگرایی تقریباً در بسیاری از فرهنگهای دینی جهان مانند مصر (اوزیرس)، هند (ویشنو)، آمریکای مرکزی (کوتزال کو آتل) و مناطقی در آفریقا و غیره وجود داشته است. ولی آخرتگرایی در دین مزدا یسنا از لحاظ نظری بسیار ساختارمند است. این که دقیقاً در چه تاریخی در گذشته، ایده منجیگرایی در مزدا یسنا شکل گرفته کسی نمیداند و تعیین دقیق تاریخ آن بیشتر گمانهزنی است تا مبتنی بر دادههای ملموس؛ البته این نکته تأثیری در این بررسی ندارد. از منظر پیروان دین زرتشتی، گاها (گاتها) کتابِ مقدس و آسمانی و کلام اهورا مزداست که توسط زرتشت بازگو شده است. و اوستا، شاملِ سنتها، آداب و رسوم و دعاها و دستورات مذهبی زرتشتیان را تشکیل میدهد. در دین زرتشتی دو نوع منجی یا رهاننده وجود دارد، زیرا سوشیانت گاهی به صورت جمع میآید و گاهی به صورت مفرد. «منظور از سوشیانتها در گاهان بزرگانی است که به پیروی از زردشت، به آموزشهای مزدا گوش جان میسپارند و با پیمودن راه راستی رهبری مردم را به دست میگیرند و با دیوان و دیوسیرتان میستیزند و در پایان به پاداش عمل خویش میرسند و صلح و آشتی را در جامعه حکمفرما میکنند … در اوستای متأخر هرگاه سوشیانت در شمار جمع به کار رفته باشد، تفاوتی با سوشیانت گاهان ندارد»[8].
برای درک پیدایی سوشیانتها در دین زرتشتی باید بینشِ این دین را از آفرینش و پایان جهان فهمید. «این دین یک دوره دوازده هزار ساله برای عمرِ جهان قایل است که شامل ۴ مرحله ۳ هزار ساله میباشد. در سه هزار سال اول، تمام آفریدگان به صورت مینویی بودند و شکل مادی نگرفته بودند. سه هزار سال دوم آنها، صورت مادی گرفتند. سه هزار سال سوم که دوران ما است عصر آمیختگی مظاهر اهریمنی و مزدایی است و در آغاز هر هزاره از سه هزاره آخر، یکی از مُنجیان (رهانندگان) ظهور میکنند و با پایان این دوازده هزار سال، عمر اهریمن و بدی به پایان میرسد و تمام انسانها در یک جهانِ آرمانی زندگی خواهند کرد»[9].
در دین زرتشتی «استوت رته» منجی آخر زمان است. به این منجی، «سوشیانت پیروز»[10] نیز گفته میشود. این آخرین منجی، با یاران جاویدان خود که به آنها «جاودانان» میگویند جهان را از بیدادی و دروغ پاک خواهند کرد و جهانی پاک که سرشار از دادگریست برپا خواهند کرد.
تفاوت بنیادین منجیگرایی در ایران با سایر مناطق دیگر در این است که منجیگرایی مزدا یسنا با ساختارهای سیاسی جاری در ایران گره زده شد. زیرا، بعدها شاه یا شاهنشاه نیز از کیفتی برخوردار شد که سوشیانیت نیز برخوردار بود یعنی شاه نیز مانند سوشیانیت از «فره ایزدی» برخوردار گردید. در کتاب اشعیاء، انجیل عهد عتیق، از کوروش به عنوان (منجی/ ماشیح) نام برده شده است. هیچ کس نمیتواند دقیقاً بگوید که این همسانسازی دینی و سیاسی در چه زمانی رخ داده است. با دادن فره ایزدی به شاه، عملاً جایگاه شاه تلفیقی گردید از کیفیاتِ دینی و سیاسی و طبق آن باید برای پاسداری از فره ایزدیاش بتواند دادگستر یا دادگر نیز باشد.
در واقع دو مهفوم «داد» و «سوشیانت» عملاً از ساختارهای نخستین دینی خود خارج شده و به دلیل ترکیبشان با ساختارهای سیاسی بویژه با فره ایزدی شاهان، از ماهیت دینی خالی و ماهیت ایدئولوژی سیاسی به خود گرفتند. ایدئولوژی ایرانی تا پیش از حمله اسکندر به ایران و شکست داریوش سوم آنچنان در فلات ایران ریشه دوانده بود که اسکندر، اگرچه از لحاظ نظامی پیروز شده بود، ولی از نظر فرهنگی بزرگترین شکست را خورد. او در کمترین مدت آنچنان در فرهنگِ سیاسی ایران (ایدئولوژی ایرانی) غرق گردید که عملاً خود را شاهنشاه ایران میدانست و احتمالاً زادگاه خود مقدونیه / یونان را به عنوان یکی از ساتراپهای قلمرویش تلقی میکرد. اسکندر، با فرهنگِ یونانی به ایران آمد ولی شربتِ ایدئولوژی ایرانی را با آنچنان ولعی سر کشید که پیکر کوچکاش را از پای در آورد. شاید بتوان گفت که دین زرتشتی نخستین دینی بود که خیلی سریع از یک دین به یک ایدئولوژی سیاسی منسجم دگرگون و دگردیس شد.
ولی مرگ اسکندر و حاکمیت جانشیناش سلوکوس بر منطقه ایران (سلوکیان / 312 تا 63 پیش از میلاد) آغازگر دورهای شد که یک عنصر دیگر به عناصر ایدئولوژیک بالا یعنی «داد» و «منجیگرایی» افزود: غربستیزی.
غربستیزی
غربستیزی که بعداً به یکی از عناصرِ ایدئولوژی ایرانی افزوده شد پیامد پیروزی اسکندر مقدونی (336-323 پیش از میلاد) بر هخامنشیان (550-330 پیش از میلاد) بود. البته اسکندر مقدونی در سال 323 پیش از میلاد در سن ۳۲ سالگی میمیمرد و جانشین او سلوکوس حاکمیت یک قلمرو بزرگ را به دست میگیرد. تمامی این دوره را سلوکیان (312-63 پیش از میلاد) میگویند. البته ارشک یکم (اشک یکم) توانست در سال 247 پیش از میلاد بر آندراگوراس، حاکم سلوکی منطقه پارت، پیروز شود و توانست به تدریج کلِ منطقه پارت را زیر سلطه خود در بیاورد (217 پیش از میلاد). عملاً بسیاری از مناطق ایران از سال 140 پیش از میلاد از دست سرداران سلوکی خارج شدند ولی سال ۶۳ پیش از میلاد دیگر چیزی از سلوکیان باقی نمانده بود.
سلوکیان دست کم ۲۰۰ سال در ایران حکومت کردند. این دوره را دوره هلنیستی نیز میگویند. قاعدتاً در این دو سده میبایست یونانیان میتوانستند فرهنگِ خود را در ایران اشاعه و تثبیت کنند ولی چنین نشد و نتوانستند. اسکندر در مکتب ارسطو پرورش یافته بود و در مکتب سرداران جنگجو، جنگآزموده شده بود. او یک ماشینِ نظامی-فرهنگی بود. با این وجود نه فقط خودش در فرهنگِ ایرانی حل شد بلکه جانشینان او یعنی سلوکیان نتوانستند فرهنگِ ایران را دگرگون کنند. این خود نشان میدهد که فرهنگِ ایرانی- بدون هرگونه ارزشگذاری- چنان نیرومند بود که اجازه نمیداد یک فرهنگِ بیگانه آن را به موزه تاریخ بسپرد. فیثاغورس (570-495 پیش از میلاد) و افلاطون (427-347 پیش از میلاد) خیلی پیشتر از سلوکیان، تحتِ تأثیر آموزههای دینی، فلسفی و کشورداری ایرانی قرار گرفته بودند. فیثاغورس حتا ادعا میکرد که چندین بار با زرتشت ملاقات کرده است و خود را نه ریاضیدان یا فیلسوف بلکه پیامبر میدانست. او حتا به رسم شاهان ایرانی که فره ایزدی داشتند و از پشت پرده با مردم سخن میگفتند چنین رفتاری داشت و کتاب «آرمان شهر» افلاطون چندان از اندیشههای ایرانی دور نیست.
تأثیر فرهنگِ یونانی بر فرهنگِ ایرانی چنان ناچیز است که میتوان این ناچیزی را در ورود واژههای یونانی به زبانهای ایرانی مشاهده کرد: چند واژه اقتصادی، سنگهای قیمتی، گیاهان و واژههای دینی. طبعاً این تأثیرگیری بسیار محدود نشان میدهد که ایرانیان از پذیرش این فرهنگ خودداری میکردند. «اما نخست و بیدرنگ باید این نکته را هم یادآور شد که هنگامی که سخن از پاسداری فرهنگِ ملی میرود، نباید چنین انگاشت که عزمی و نهضتی سازمانیافته و آگاهانه در برابر هنر بیگانه ایستاده است. بلکه چنین بوده است که خویی ساده و در عین حال شیفته سنتهای خودی نمیتوانسته است و نمیخواسته است آغوش خود را به روی هنر و هنجارهای بیگانه باز نگه دارد»[11]. به عبارتی این واکنش از یک ناخودآگاه تاریخی و جمعی سرچشمه میگیرد و درست به همین دلیل هنوز هیچ چیز آگاهانه هلنیستیزی یا غربستیزی در آن مشاهده نمیشود. فقط یک «خودداری یا پرهیز» غیرایدئولوژیکی است. حتا فرهنگِ هلنیستی که در حوزههایی مانند معماری و تندیسسازی بسیار پیشرفته بود نتوانست در ایران اشاعه پیدا کند. ولی همین «هلنیسم پرهیزی» ایرانیان بعدها با قدرتگیری پارتها به فرماندهی ارشک یکم در سال 247 پیش از میلاد، مبنا و زمینهی ذهنی و فرهنگیِ شکلگیری ستون سوم ایدئولوژی ایرانی یعنی غربستیزی گردید. با شکلگیری امپراتوری اشکانیان که حدود ۴۷۰ سال ادامه پیدا کرد در آن سوی جهان یعنی در غرب، جمهوری روم (509-27 پیش از میلاد) تکوین یافته بود. اشکانیان یک دوره سرگرم بیرون راندن بقایای یونانیان بودند ولی طولی نکشید که جنگهای میان جمهوری روم متأخر با امپراتوری اشکانیان آغاز گردید. حمله کراسوس برای اشغال ارمنستان در سال 53 پیش از میلاد آغازگر جنگهای 719 ساله ایران و روم (غربی و شرقی [بیزانس]) بود.
مبنای بخش بزرگی از ایدئولوژیهای موجود در جهان «تنفر» است. پیامدِ جنگهای هفت سدهای میان امپراتوری ایران و امپراتوری روم، شکلگیری غربستیزی در ایدئولوژی ایرانی است. در این جنگها دو حادثه بزرگ نظامی در زمان اشکانیان باعث گردید که هلنیسمپرهیزی به غربستیزی استحاله یابد. البته همین تحولات ایدئولوژیک در غرب هم نسبت به امپراتوری ایران در حال تکوین بود. ولی فعلاً مسئله ما غرب نیست بلکه خودمان به عنوان ایرانی هستیم. رومیان توانستند دو بار، یکبار در سال 113 و بار دیگر در سال 165 میلادی پایتختِ غربی اشکانیان یعنی تیسفون را اشغال و با خشونتِ وصفناپذیری ویران کنند. با قدرتگیری اردشیر بابکان (224-242 میلادی / حکومت) و انتقال قدرت سیاسی از اشکانیان به ساسانیان این جنگها پایان نیافت. اردشیر بابکان در سال 230 میلادی نخستین جنگهای خود را با امپراتوری روم آغاز کرد و این جنگها پس از میان رفتن روم غربی و شکلگیری روم شرقی یعنی بیزانس باز هم ادامه یافت و سرانجام با شکست ایران (خسرو پرویز) از بیزانس به رهبری هراکلیوس در سال 62۸ میلادی پایان یافت.
در دوره ساسانیان (224-651 میلادی) سه ستون اصلی ایدئولوژی ایرانی عملاً شکل نهایی خود را گرفته بودند: داد، منجیگرایی و غربستیزی که همه در خدمتِ فره ایزدی شاهان بودند. پیرامون این سه ستون عظیم ایدئولوژیک نیز ریزهکاریهای فرهنگی فراوانی بوجود آمد که مانند جّو زمین که از زمین در برابر اشعههای آسیبرسانِ بیرونی جلوگیری میکند عمل میکنند. فره ایزدی [نسخه اسلامی-عربی آن «ظلالله» است][12] یکی از منابعِ تولید فرهنگ در مردم بود. برای نمونه، پیرامونِ فره ایزدی «پردهداری» بوجود آمد، زیرا هیچ فرد معمولی اجازه نداشت رخ پادشاه را ببیند و همه میبایست از پشت پرده با شاه سخن میگفتند. از دیگر محصولاتِ فرهنگی و بسیار آسیبرسان این فره ایزدیِ شاه، فرهنگِ «چاپلوسی» است که به یک عفونت در خونِ ایرانی تبدیل گردید. اسکندر مقدونی چنان شیفتهی این فره ایزدی و فرهنگِ چاپلوسی آن شده بود که وقتی سرداران یونانیاش لباسِ ایرانی میپوشیدند و با زبان الکن ایرانی آن زمان نزدش میآمدند و از او تمجید میکردند به آنها هدایا ارزانی میکرد. شوربختانه باید گفت که چاپلوسی یکی از برجستهترین ضعفهای فرهنگی ایرانی است که چند هزار سال قدمت دارد: نزدیکان بلاواسطه شاه با همان شدتی که چاپلوسی شاه را میکردند انتظار داشتند که زیردستانشان نیز با شدتِ بیشتری چاپلوسی آنها را بکنند.
اسلام و ایدئولوژی ایرانی
برخلافِ تاریخنویسی اسلامی – که همه از شرق تا غرب به آن به عنوان «فاکت» مینگریستند- تاریخ آغازین اسلام، تاریخ شکلگیری مسیحیتِ ضدِ تثلیثی شرق است و هیچ ربطی به دین بعدی یعنی اسلام ندارد. امروزه با اطلاعاتی که در دست داریم میدانیم که مروانیان (به اصطلاح مسلمانان بنیامیه) نه مسلمان بلکه مسیحی بودند، هم معاویه و هم عبدالملک مروان و هم جانشینانشِ عبدالملک همه مسیحی ضدتثلیثی بودند. ایرانیان از همان آغاز در برابر مسیحیان مروانی صفآرایی کردند زیرا افکار و رفتار آنها با ایدئولوژی ایرانی ناسازگار بود. آنها نه فره ایزدی را قبول داشتند و نه آخرتگراییِ نوعِ ایرانی را. آخرتگرایی عبدالملک مروان که انگیزه ساخت قبه الصخره بود ربطی به آخرتگرایی ایرانی نداشت. به همین دلیل، ایرانیان هر چه در چنته داشتند به کار گرفتند تا این جریان را از میان بردارند. سرانجام ایرانیان توانستند هم در تئوری و هم در عمل مروانیان را شکست بدهند و خلفای عباسی را که باب طبعشان بود به قدرت برسانند. خلفای آغازین عباسی همه پرورش یافتهی ایرانیان بودند و نامهایی که در آغاز بر خود میگذاشتند در ژرفای فرهنگِ ایرانی نهفته بود مانند مهدی و منصور و هادی. مهدی و منصور ترجمه شدهی دو نام ایدئولوژیک ایرانی هستند که به «سوشیانت پیروز» برمیگردند. مهدی همان سوشیانت است و منصور (پیروز) لقب سوشیانت میباشد. اینها، خلفای گمنام دوره گذار به خلافتِ عباسیان هستند که ایدئولوژی ایرانی را نمایندگی میکردند. در این دوره است که ما با انبوه عظیمی از تاریخنویسان و حدیثنویسان روبرو میشویم که برای دین بعدی یعنی اسلام یک پیامبرِ مجازی به نام محمد میآفرینند. اکثریتِ نویسندگان سرشناس اسلامی که در این دوره در دربار عباسی فعال بودند ایرانی بودند.
دربار خلفای عباسی هیچ تفاوتی با شاهان ساسانی پیش از خود نداشت. آنها نیز به فره ایزدی مجهز شدند، پردهداری (حجاب / حاجب) را دوباره به راه انداختند و سبک و زندگیشان همان بود که شاهان ایرانی ساسانی داشتند، فقط با فنواژههای عربی به جای پارسیک. در این دوره بود که سوشیانتِ زرتشتی جای خود را به «مهدی / قائم» میدهد[13]. و درست همین «قائم» چندین دهه بعد دارای یک شناسنامه و زندگینامه میشود و اگرچه نام او «محمد بن حسن عسکری» است ولی نام «مهدی» که هممعنی سوشیانت است بر او نهاده میشود. ولی ایرانیان به همین بسنده نکردند بلکه اصولِ دین خودشان را در شیعه عباسی وارد کردند: توحید، نبوت، معاد + عدل (داد) و امامت [خلافتِ دارای فره ایزدی]. و در این دوره است که دوباره ایدئولوژی ایرانی به عنوان یک پکیج کامل ولی این بار در جامه عربی-تشیع وارد صحنه میشود. «ایران را نمیتوان طبق حقوق قبیلهای بدویِ عربها اداره کرد. ایرانیانِ زیرک به ایدهها و پنداشتهای کشورداری خود جامه عربی پوشاندند تا بدین وسیله جایگاه ارزشی آنها، در جامعهای که حالا خود را عربی نشان میدهد، حفظ شود»[14]. همه دعواها در آغاز قدرتگیری عربهای مسیحی به ویژه با عبدالملک مروان بر سر مشروعیت دینی شاه یا حاکم است. عبدالملک مروان خود را نمایندهی مسیح (یعنی خلیفهالله) میدانست یعنی خود را نمایندهی نمایندهی خدا (یعنی مسیح) مینگریست. این نوع مشروعیت نمیتوانست با مشروعیتِ نهفته در ایدئولوژی ایرانی که شاه / حاکم نماینده مستقیم ایزد / خداست سازگار باشد. زیرا شاه یا حاکم ایران باید «دادور ایزدی / DATWBR YYZTW» باشد یعنی مستقیماً از نور و شکوه ایزدی برخوردار باشد. در حالی که عبدالملک مروان خود را نمایندهی مسیح میدانست یعنی نمایندهی نمایندهی خدا. و از آنجا که این نوع مشروعیت با طرز تفکر ایرانی ناسازگار بود به همین دلیل ایرانیان با تمام قدرت در برابرش صفآرایی کردند تا سرانجام توانستند قدرت را از مروانیان (به اصطلاح بنیامیه) بگیرند و در دست کسانی بگذارند که ایدئولوژی ایرانی را میپذیرند و در عمل به کار میگیرند. بدین ترتیب «سرانجام بازسازی کاملِ الگوی حکومتی عصر ساسانی از طریق ایجادِ مقام امام در طی خلافت مأمون در سدهی ۳ اسلامی به فرجام رسید»[15] [فولکر پُپ/ همانجا]. خلاصه این که، امام همان شاه با فره ایزدی است که ایرانیان توانستند در دوره خلفای عباسی جا بیندازند.
ایدئولوژی ایرانی در تاریخ مدرن
تاریخ مدرن ایران با پادشاهیِ رضا شاه پهلوی آغاز میگردد. رضاخان یا سردار سپه یک نظامی ایراندوست ناب بود که میخواست با تمام وجود، ایران را از منجلاب عقبماندگی بیرون بکشد. او میخواست مانند همسان خود در ترکیه یک حکومت جمهوری تشکیل بدهد، حتا در این راه تلاشهای فراوانی کرد. افکار و اندیشههای او در دربار قاجار پرورش نیافته بودند و در پیِ فره ایزدی نبود. ولی سرانجام طی رخدادهای گوناگون نظام پادشاهی بر جمهوریخواهی غلبه کرد.
در قانون اساسی مشروطه سال 1906 میلادی و بویژه متمم آن، روح ایدئولوژی ایرانی بازتاب مییابد: شاه به عنوان بالاترین مرجع مطلق و قانونی کشور است، طبق این قانون اساسی، شاه میتواند هر کاری که میخواهد بکند و به هیچ چیز هم مشروط نبود[16]. او از فرهایزدی برخوردار بود و سایه خدا (ظلالله) تلقی میشد. ولی اصل دوم متمم قانون اساسی یک هیئت پنج نفری از علمای شیعه را ناظر بر اعمال شاه تعریف میکرد. از این رو، در قانون اساسی مشروطه سالِ 1906 که تا پایان انقلابِ اسلامی اعتبار داشت، هم جای شاه و هم جای علمای شیعه به نمایندگی از امام غایب مشخص و تعیین شده بود. شاه از قدرتِ مطلق و نه مشروط برخوردار بود ولی این قدرتِ مطلق میبایست توسط نمایندگان امام غایب یعنی آن هیئت پنجنفر از علمای شیعه مورد تأیید قرار میگرفت.
با قدرتگیری سردار سپه به عنوان شاه ایران، او میبایست طبق قانون اساسی مشروطه عملاً تأییدیه خود را از علمای شیعه میگرفت ولی نه تنها چنین نکرد بلکه با هجومی بیهمتا به این نهاد کهنه در عرصههای گوناگون اجتماعی-سیاسی-حقوقی عرصه را بر آنها تنگ کرد و آنها را به حاشیه راند. البته این تهاجم سیاسی و فرهنگی رضاشاه به نهادهای کهنه دینی توسط روشنفکران آن زمان یعنی ازلیها [ازلیان] شدیداً حمایت میشد.
دوره پادشاهی محمدرضا شاه پس از تلاطمهای سیاسی اولیه، آرام آرام جا افتاد. ولی محمدرضا شاه از همان آغاز حکومتاش با بحران ایدئولوژیک روبرو بود. زیرا ستونهای سهگانه ایدئولوژی ایرانی (داد، آخرتگرایی و غربستیزی) از چند دهه پیش از او دچار اختلال شدیدی شده بودند. ستونِ آخرتگرایی در میانه سده ۱۹ توسط سید علی محمد باب یا جنبش بابیان عملاً تیر خلاص را دریافت کرده بود و نسل بعدی بابیان یعنی ازلیها از یک سو از رضاشاه پشتیبانی میکرد و از سوی دیگر همه تلاششان این بود تا دستاوردهای غرب را متحقق کنند. در واقع، محمدرضا شاه دو ستون از سه ستون ایدئولوژی ایرانی را در اختیار نداشت یعنی آخرتگرایی و غربستیزی. از آخرتگرایی فقط یک انجمن حجتیه باقی مانده بود و از غربستیزی ایرانیان «دعواهای اقتصادی شاه با غرب».
علیرغم این که محمدرضا شاه دو ستون از سه ستونِ ایدئولوژی ایرانی را در اختیار نداشت ولی از فره ایزدی برخوردار بود و سایه خدا تلقی میشد. و درست به همین دلیل که او فره ایزدی داشت و در چنین فضایی میزیست باید به عنوانِ نخستین و آخرین مرجع (فصل الخطاب) نیز نگریسته شود. رفتار و کردار سیاسی او نیز با همین فره ایزدی سازگار بود.
محمدرضا شاه ولی تلاش کرد که فقدان این دو ستون (آخرتگرایی و غربستیزی) را با «داد / عدالت» پُر کند. ولی طبعاً نمیتوانست آن «داد»ی را متحقق کند که در معنی باستانی خود با آخرتگرایی و غربستیزی گره خورده بودند. از این رو، به آن «داد» یا «عدالتی» رو آورد که پایههایش در غرب توسعه یافته بود مانندِ تحققِ عملی و حقوقی در مسئله زنان، اصلاحات ارضی، سپاه دانش، سهیم کردن کارگران در سود کارخانهها، آموزش و پرورش رایگان و دهها مورد دیگر. طبقِ پژوهشهای من محمدرضا شاه پهلوی دادگرترین پادشاهِ در طول تاریخ ایران بوده است[17]. ولی او از فره ایزدی برخوردار بود و درست به همین دلیل جایی هم برای تصمیمگیری دیگران در قالب احزاب سیاسی مانند دموکراسیهای غربی نمیتوانست باقی بگذارد. موردی که طبقِ ترمینولوژی سیاسی امروزی دیکتاتوری گفته میشود. ولی دیکتاتوری سیاسی از منظر دموکراسیِ غربی یک مفهوم نسبی و دمدمیمزاج است در حالی که فره ایزدی یک مفهوم مطلق و خدشهناپذیر است. به عبارتی، اگرچه میانِ ظاهر یا حتا کارکردِ فره ایزدی و دیکتاتوری شباهتهایی وجود دارد ولی یکی نیستند. به همین دلیل، محمدرضا شاه پهلوی با هیچ دیکتاتور دیگری در غرب یا شرق [حتا با ژاپن[18] پیش از شکست در جنگ جهانی دوم] قابل مقایسه نیست.
جمهوری اسلامی
این که چه عوامل برونی و درونی دست به دست هم دادند که در ایران یک انقلاب اسلامی رخ داد، برای این بررسی خالی از ارزش است. زیرا در نهایت این مردم ایران و تصمیم جمعی آنها بود که محمدرضا شاه سرنگون شد. بدون شک، این حق طبیعی مردم ایران بود که بخواهند یک بار دیگر ایدئولوژی ایرانی را تمام و کمال در شکلِ کهنه باستانیاش ولی این بار در جامهی تشیع به اجرا در بیاورند و از آن بهره ببرند.
این که خمینی در آغاز انقلاب با لقبِ امام وارد صحنه شد یک چیز اتفاقی نبود و فیالبداهه هم اختراع نشد. فنواژهی ایدئولوژیک-سیاسیِ «امام» در زمان مأمون خلیفه عباسی جایگزین فرهایزدی شاهی گردیده بود. با این وجود، دوره امام خمینی، بیشتر یک دوره گذار بود و هنوز خیلی چیزها سر جای خودشان نبود. ولی دوره خامنهای، دوره رستاخیر ایدئولوژی ایرانی باستانی در جامهی تشیع است. اگرچه خامنهای همانگونه که خودش گفته بود یک طلبه کوچک بود و خود را شایسته این مقام و جایگاه والا نمیدید، ولی ایدئولوژیها میتوانند مانند خدا از هیچ، چیز بیافرینند. به هر رو، طبقِ ایدئولوژی ایرانی میبایست خامنهای هر چه سریعتر به فره ایزدی و لقب امام نیز مجهز میشد که چنین نیز شد. حالا این حاکمیت همه ستونهای ایدئولوژی ایرانی یعنی داد (عدالت)، آخرتگرایی و غربستیزی را در اختیار داشت و میبایستی آنها را در بوته آزمون قرار دهد.
در این دوره تلاش میشود که جسدِ آخرتگرایی از قبر بیرون آورده شود و ایرانیان یک بار دیگر به آن مجهز گردند. ولی این جسد حتا متعفن هم نبود که بتواند با بدبویی خود جلب توجه نماید چه رسد به این که بتواند مردم را بسیج نماید. به همین دلیل، آخرتگرایی با چراغانی چاه جمکران آغاز میشود به هالهی نور احمدینژاد در سازمان ملل استحاله مییابد و سرانجام در ظرفهای خالی روی سفرههای انتظاریون ناکام باقی میماند. و از آنجا که امام خامنهای و اصحابش با «داد / عدالت» در شرایط نوینِ تاریخی (ایران و جهان) بیگانه بودند نمیتوانستند – حتا اگر هم میخواستند- دادگستری کنند. پس، تنها چیزی که از ایدئولوژی ایرانی برای امام خامنهای باقی مانده بود فقط غربستیزی بود و همین نیز باقی ماند.
انقلاب شیعی در ایران، تلاش یک ملتِ کهن بود که میخواست یک بار دیگر ایدئولوژی خود را تمام و کمال در بوته آزمون تاریخ بگذارد تا مبادا نسلهای بعدی بگویند که چرا مادران و پدران ما چنین نکردند. انقلاب شیعی ایرانیان در عین حالی که یک فاجعه بزرگ بود ولی بزرگترین دستاورد تاریخی ایرانیان نیز است. بدون این انقلاب، ایرانیان هرگز نمیتوانستند پوسیدگی ستونهای عظیمِ ایدئولوژی باستانیشان را با گوشت و پوست خود حس کنند. شاید پذیرش این حقیقت، بسیار سخت و دشوار باشد که ما ایرانیان به اسکندر مقدونی مانند شاهنشاه قلمرو ایران مینگریستیم و در وصف کسی که ایران را به آتش کشید دهها «اسکندرنامه» نوشتهایم؛ برای ما ایرانیان غیرقابل هضم است که گفته شود خلفای عباسی و تشیع ساخته نخبگان ایرانی و دیوانسالاری ایرانی بود و عربها عملاً نقشی در آن نداشتند. بدون تردید برای بخشی از ما ایرانیان چنین اظهاراتی غیرقابل هضم و حتا تهوعآور است. زیرا بیش از هزار و اندی سال همیشه، البته به دروغ، به ما گفته شده که دیگران یعنی عربها مسئول بدبختیهای ما هستند. این که آیا نیاکان ما در آن دوران آشوبمند درست عمل کردند که جامه مزدایسنا را از تنِ ایدئولوژی ایرانی بیرون آوردند و تنش را با جامه عربی-تشیع پوشاندند، هیچ کس در جایگاهی نیست که بتواند به این پرسش پاسخ بدهد.
با توجه به آنچه گفته شد حالا میتوان درک کرد که چرا همهی جریانهای چپ در ایران با جان و دل از انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی حمایت کردند. زیرا آنها «غربستیزی» و «عدالت» – از ستونهای ایدئولوژی ایرانی- را میدیدند (حس میکردند) ولی فنواژهی سیاسیِ «امام» را درک نکردند و از جایگاه تاریخیِ این نهاد هیچ آگاهی نداشتند. در این مرحله تاریخی، غربستیزی و عدالتِ ایدئولوژی ایرانی با غربستیزی و عدالتِ سوسیالیستی چنان منطبق شده بود که عملاً باعثِ کوری جریانهای چپ شد و بعدها آنها، ناآگاهی تاریخی خود را با «انقلابِ دزدیده شده» توجیه میکردند.
باری، شکستِ جمهوری اسلامی، شکستِ تاریخی ایدئولوژی باستانی ایرانی و پایان آن است. اگرچه این «جمهوری» هنوز در بستر مرگ آخرین دم و بازدمهای بیرمق را خود میشمارد ولی عملاً مُرده است؛ و به همراه مرگ خود، ایدئولوژی ایرانی را نیز در شکلِ باستانیاش برای همیشه به گور میبرد. با متلاشی شدن ایدئولوژی ایرانی، برای نخستین بار در تاریخ کهن ایران، همه ادیانی که در ایران هستند نیز میتوانند استقلال خود را از نهاد دولت و ایدئولوژی آن به دست بیاورند و دیگر به مثابه ابزار سیاسی مورد سوءاستفاده قرار نگیرند. در واقع، فروپاشیِ ایدئولوژی ایرانی، آزادی ادیان نیز است.
این که امروز برای نسلهای پس از انقلاب، دوره محمدرضاشاه پهلوی، دوره شکوفایی بوده شگفتانگیز نیست. زیرا در کنارِ دستاوردهای دادگرانهی اقتصادی و اجتماعیاش، دو عنصر آزاردهنده کنونی یعنی «آخرتگرایی و غربسیتزی» را نداشت و درست به همین دلیل، فره ایزدی او قابل رویت نیست.
با شکستِ نهایی ایدئولوژی ایرانی، اکنون این ملتِ کهن تاریخی میتواند با خیال راحت و بدون ترس از بازگشت به گذشته وارد سده بیست و یک شود. این برای نخستین بار در تاریخ ایران است که اکثریت مردم ایران هم از نظر احساسی و هم منطقی از ایدئولوژی ایرانی عبور کردهاند و این، غیرقابل برگشت است. خوشبختانه شاهزاده رضا پهلوی به عنوان نماینده بلاواسطه نظام پادشاهی گذشته نیز بسیار زودتر از دیگران این ایدئولوژی و هستهی آن که فره ایزدی باشد را پشت سر نهاده است و طبعاً جمهوریخواهان هم نمیتوانند و نباید در پی یک رئیس جمهور مادامالعمر مانند پوتین، اسد یا شیجینپینگ باشند، زیرا حالا دیگر این مردم هستند که تعیین میکنند چه میخواهند و نه فقط نخبگان سیاسی. اگرچه برای رسیدن به این درجه از شناخت سیاسی، چند دهه از دست دادیم ولی جای نگرانی نیست، زیرا ما ایرانیان به دلیلِ تاریخ طولانیمان خیلی خوب یاد گرفتهایم چگونه خرابیها را از نو بسازیم. به گواه تاریخ، 40 / 50 سال در تاریخ یک ملت کهن چیزی نیست.
ولی رسیدن به این شناخت که ایدئولوژی باستانی ما دیگر کارکردی ندارد بدین معنا نیست که همه گذشته خود را پای سینه دیوار بگذاریم و تیرباران کنیم. طبعاً چنین چیزی امکانناپذیر است و تلاش در این راستا با شکست روبرو خواهد شد. هنر ما در این بُرش تاریخی باید این باشد که چگونه میتوان گذشته را با مدرنیته گره زد و بهترین عناصر آن را برای توسعه آینده جامعه بکار گرفت و آن را به موتوری برای پیشرفت تبدیل نمود.
هر ایرانی باید بداند که ایدئولوژی ایرانی علیرغم ناسازگاریاش با جهان کنونی، توانست بیش از ۲۵۰۰ سال ما را سر پا نگه دارد و قطبنمای ما در دورههای آشوبمند باشد. یکی از مهمترین عناصر این ایدئولوژی، فرهنگ «داد و دادگری» است که در روح و روان ما رسوب کرده است؛ میتوان این عنصر را با شرایط نوین دوباره تعریف کرد، میتوان فره ایزدی را که در انحصارِ شاهان و امامان بود با ارزشهای شهروندی پیوند زد؛ خلاصه میتوان بدون کینهورزی و بدون اهریمنسازی به همه انسانهایی که در گذشتهی این مرز و بوم میزیستند، از شاه تا برزگر و پیشهور، از اسپهبدان تا موبدان زرتشتی، از شاهزادگان تا رعیتزادگان، خلاصه همه انسانهای «خوب» یا «بد» که در تاریخ طولانی ایران زمین میزیستند و باعث شدهاند که شما و من این باشیم که هستیم، چون نیاکان خود بنگریم. حتا برای نسلهای پس از ما، در آیندهی دوردست، شما و من، امام خمینی و امام خامنهای و میلیونها انسانی که نمیشناسیم جزو نیاکان این مرز و بوم به شمار خواهند رفت. بدون شک ما از این شرایط نابسامان خودخواستهی کنونی بیرون خواهیم آمد ولی در مرتبه نخست مهم این است که دادگر باشیم یعنی راهِ افراط و تفریط را پیشه نکنیم. «انتقام / خونخواهی» یکی دیگر از عناصر این فرهنگِ باستانی است که تاکنون آسیبهای فراوانی به ما رسانده است. خونخواهی، افراط است ولی نادیدهگرفتنِ جنایت هم تفریط است. پس تلاش کنیم دادگر باشیم تا روح فردوسی بزرگ را در خرد و دل خود پاس داریم:
ز یزدان و از ما بر آن کس درود که از داد و مهرش بود تاروپود
———————————————————————
[1] archaic
[2] امنخانی، عیسی / نظاماسلامی، زهرا: بررسی تطبیقی مفهوم عدالت در شاهنامه (ایران باستان) و آثار افلاطون. فصلنامه ادبیات عرفانی و اسطوره شناختی. سال 9، شماره 30، بهار 1392
[3] منششناسی (Ethics) را فلسفه عملی (Practical Philosophy) نیز میگویند. بنابراین این گزاره که ایرانیان فاقد فلسفه بودند سخنی بیپایه است. زیرا بدون این فلسفه عملی (منششناسی) امپراتوری هخامنشی هیچ قطبنمایی برای سازماندهی قلمرو بسیار گسترده خود نمیداشت. از سوی دیگر، فلسفه نظری (Theoretical Philosophy) در نزد هندیها و ایرانیان بیان خود را در کیهانشناسی مییابد. زیرا یکی از مباحثِ اصلی فلسفه نظری متافیزیک و هستیشناسی است. از این رو، صدور این حکم که ایرانیان (و هندیها) فاقد فلسفه بودند ناشی از کمدانشی است.
[4] دوستخواه، جلیل: اوستا – کهنترین سرودهای ایرانیان. انتشارات مروارید، تهران 1389، ص 654.
[5] سراج، اشرف: بررسی مفهوم «داد» در شش داستان شاهنامه با رویکرد شناختی. در: دو فصلنامه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه خوارزمیُ سال 30، شماره ۹۲، بهار و تابستان 1401، صص ۱۵۱ تا ۱۶۹.
[6] میزانی، فرجالله (جوانشیر، ف. م): حماسه داد، انتشارات حزب توده ایران، 1388 برلین، صص 105-106. نقد به این برداشت جوانشیر از مفهوم «داد» به معنی بیارزش قلمداد زحماتِ گرانقدر این اندیشمند نیست. خواندن این کتاب را حتا به علاقهمندان به این موضوع توصیه میکنم.
[7] مسکوب، شاهرخ: تن پهلوان و روان خردمند. انتشارات طرح نو، تهران، چاپ سوم 1389، ص 230
[8] رضایی باغ بیدی، حسن: سوشیانت در اوستا. در: مقالات و بررسیها، دفتر ۶۴، زمستان ۱۳۷۷، ص ۱۰۳ – 113
[9] جلالی، عبدالزهرا: منجی باوری در ادیان ابتدایی و ادیان توحیدی. در: پیک نور، سال ششم، شماره چهارم. 129-149
[10] پس از شکست مروانیان (بنی امیه) که ایرانیان سهم اصلی را داشتند، نخستین خلفای عباسی عناوینی را انتخاب میکردند که با ایدئولوژی ایرانی سازگار بود مانند مهدی که ترجمه سوشیانیت بود و منصور (پیروز) که ترجمه لقب سوشیانت بود.
[11]رجبی، پرویز: هزارههای گمشده. جلد ۴ (اشکانیان)، انتشارات توس، تهران، 1380. ص 240
[12] سودآور، ابوالعلاء: فره ایزدی در آیین پادشاهی ایران باستان. نشر میرک، هوستون (ایالات متحده آمریکا)، صص 45-53
[13] مهدی یا قائم آغازین ربطی به مهدی یعنی محمد بن حسن عسکری بعدی در شیعه امامیه (دوازده امامی) ندارد. مهدی یا قائم نخستین در خلافت عباسی ترجمه مستقیم سوشیانت است و مهدی دومی احتمالاً فردی از گوشت و خون بود که طبق قصههای شیعی در پنج سالگی به امامت میرسد و غیب میشود.
[14] پُپ، فولکر: آغاز اسلام- از اوگاریت به سامره. ترجمه. ب. بینیاز / انتشارات فروغ، آلمان-کلن، 1393. ص140-141
[15] پُپ، فولکر: همانجا، ص 143
[16] دوست و همکار عزیزم محسن بنایی در کتاب پژوهشی خود به نام «مشروطه و افسانههایش» که در آینده نزدیک منتشر خواهد به تفضیل درباره جایگاه پادشاه در قانون اساسی مشروطه میپردازد و به روشنی و با تکیه به فاکتهای گوناگون نشان میدهد که قدرت پادشاه در قانون اساسی مشروط نبوده است.
[17] دادگری و دموکراسی دو فنواژه کاملاً متفاوت هستند. در دموکراسیها اساساً این پارلمان است که باید سیاستهای کلان مرتبط با عدالت اقتصادی و اجتماعی را تعیین کند ولی در پادشاهی مبتنی بر ایدئولوژی ایرانی این پادشاه است که این وظفیه را بر عهده بگیرد.
[18] پادشاه یا امپراتور در ژاپن، خدای پیکریافته روی زمین بود در حالی که در ایران پادشاه «چهر یزدان / ظلالله / سایه خدا» بود. در ژاپن نیز هیچ کس به جز درباریان اجازه نداشتند رخ شاه را ببیند و پادشاه حتا نبایست در برابر مردم خودش هم ظاهر میشد. به همین دلیل، پس از شکست ژاپن در جنگ جهانی دوم امپراتور ژاپن در تاریخ ۱ ژانویه 1946 این جمله را که آمریکاییها برایش نوشتند از رادیو برای مردم ژاپن خواند: «امپراتور اصلاً کیفیت خدایی ندارد، مردم ژاپن برتر از مردمان دیگر نیستند و این یک آموزه پوچ است که ژاپن باید بر جهان حاکمیت داشته باشد». پس از آن هم میبایست امپراتور در عرصه عمومی خودش را به مردم نشان میداد. کشور ژاپن هم اکنون دارای نظام پادشاهی است و پادشاه دارای هیچ قدرت حکومتی نیست و فقط نمادِ وحدت ملی و تاریخی ژاپن است. قانون اساسی ژاپن یکی از دموکراتیکترین قوانین اساسی در جهان است.
———————————————————–