مزدک بامدادان (محسن بنایی)

به یاد راهپیمائی ۱۷ اسفند و کرنش در برابر زنان و مردان گران‌مایه‌ای که نخستین شورندگان بر اهریمن بودند، با شادباش روز جهانی زن!

«شما به میلیونها ایرانی توهین می‌کنید!» این نخستین واکنش دلباختگان انقلاب شکوهمند به واژه “شورش فرومایگان” است. انسان خردمند ولی تنها هنگامی سخنی را توهین به خود می‌پندارد که در آن هسته‌ای از راستینگی بیابد؛ همه ما، از من نوجوان ۱۳ ساله تا آن رهبران جاافتاده سیاسی که اهریمن زمانه را بر دوش گرفتیم و بر ماه نشاندیم، نیک می‌دانیم که با این آب‌وخاک چه کرده‌ایم.
پیش از هر چیز ولی بگذارید نگاهی به واژه فرومایه داشته باشیم. محمدحسین ابن‌خلف تبریزی در برهان قاطع می‌نویسد: «به معنی بداصل و بی‌دانش باشد و شخصی را نیز گویند که کارهای دنی و سهل کند». چرا من این واژه را برای واگشادن برترین ویژگی کنشگران انقلاب اسلامی و توده‌های پیرو آنان برگزیده‌ام؟ برای پاسخ به این پرسش باید اندکی در تاریخ یک کشور دیگر بازپس برویم:
در پی انقلاب نوامبر (۱۹۱۹/۱۹۱۸) امپراتوری آلمان جای خود را به جمهوری وایمار داد. از دل این جنبش در ژانویه ۱۹۱۹ حزب کارگران آلمانی بیرون آمد که بنیان‌گذاران آن همگی از کارگران راه‌آهن بودند. در پی پیوستن آدولف هیتلر در سپتامبر ۱۹۱۹ حزب اندک اندک چهره یکدست‌تری به خود گرفت، تا سرانجام در فوریه ۱۹۲۰ نام خود را به “حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمانی” دیگرگون کند و آینده آلمان و جهان را با برنامه ۲۵ماده‌ای خود رقم بزند. بندهای ۴ تا ۸ این برنامه آشکارا یهودی‌ستیزانه بودند، چرا که شهروندی را تنها از آن کسانی می‌دانستند که دارای “خون آلمانی” باشند، حتا با نگاه آن روز و با یادکرد از پوگروم‌هایی که در آنها یهودیان در سرتاسر اروپا کشتار شده بودند نیز، نیاز به هوش چندانی نبود که آدمی بداند نازی‌ها چه در سر می‌پروردند. با این‌همه در سال ۱۹۳۳ و در یکی از پُرشورترین انتخابات تاریخ آلمان ۴۳,۹٪ آلمانی‌ها به هیتلر و حزبش رای دادند و شد آنچه که بیوسیدنی و پیش‌دیدنی بود. ۱۳ سال پس برنامه ۲۵ ماده‌ای رای دهندگان به نیکی از نقشه حزب نازی آگاه بودند و نمی‌توان گفت رأیشان از سر نا‌آگاهی بوده است.

چهار دهه دیرتر و پنج‌هزار کیلومتر دورتر یک روحانی مرتجع شورشی فراگیر را در ایران سازمان داد و کشور را نزدیک به یک هفته دستخوش آشوب کرد، روح‌الله خمینی که نامش پیشتر در ترور احمد کسروی بر سر زبانها افتاده بود، این‌بار در ستیز با حق رای زنان، برابری دینی و برانداختن نظام ارباب و رعیتی جایگاه رهبری خود را در میان مشروعه‌خواهان استوار کرد. نزدیک به همه کسانی که می‌بایست از بزرگترین انقلاب‌ اجتماعی پس از جنبش مشروطه پشتیبانی می‌کردند، به آن پشت کردند و خواسته یا ناخواسته در کنار آن روحانی واپسگرا ایستادند. بیژن جزنی اندیشه‌پرداز چریکهای فدائی خلق این شورش را ” تضاد خلق با استبداد دربار به‌مثابه عمده‌ترین دشمن خلق” نامید، مجاهدین خلق به گفته دو تن از بنیان‌گذارانش سرکوب آن شورش را انگیزه خود برای آغاز نبرد مسلحانه نامیدند، عبدالرحمن برومند از رهبران جبهه ملی وجوهات شرعی خود را به خمینی می‌پرداخت و حزب توده نیز پس از همدلی گذرای آغازین، رادیوی خود را به بلندگویی برای خواندن پیامهای خمینی فروکاست.

۴ دهه پس از به قدرت رسید نازی‌ها، ایران بار دیگر دستخوش یک انقلاب شده بود؛ انقلاب اسلامی به رهبری روح‌الله خمینی، که می‌خواست حکومت پادشاهی را براندازد و یک حکومت اسلامی از آن گونه که خواسته شیخ فضل‌الله نوری بود در ایران برپا کند. هنگام رخ دادن انقلاب اسلامی تنها ۱۵ سال از شورش ارتجاعی پانزدهم خرداد گذشته بود و هر آنکس که در سال ۱۳۵۶ سی‌وپنج سال یا بیشتر داشت، به نیکی از برنامه‌های خمینی آگاه بود و گیرم که بهانه کودکانه «سانسور و خفقان نگذاشت ما کتابهای خمینی را بخوانیم» را بپذیریم، ستایندگان امام فرومایگان به نیکی می‌دانستند که دشمنی او با حکومت پادشاهی از کدام جایگاه و با کدام رویکرد بوده است؛ انقلاب اسلامی دنباله شورش ارتجاعی ۱۵ خرداد بود، با همان خواسته‌ها، همان روشها و همان رهبری، و چه جای شگفتی که همان نیروها پیش‌گفته بار دیگر سوی نادرست تاریخ را برگزیدند و در کنار رهبری ایستادند که شورش شکست‌خورده خود را این‌بار با یاری آنان به پیروزی رساند؟

ولی این همرهان که بودند؟ آیا آنان آنگونه که در افسانه‌پردازیهای خود در راستای نگارش یک تاریخ رستگاری می‌گویند برای “مبارزه با استبداد و خفقان” تپانچه و تنفگ در دست گرفته بودند و به میدان تاخته بودند؟ یا آماجشان “جامعه بی‌طبقه توحیدی” بود، از آن‌گونه که در پایگاههای اشرف در عراق و لیبرتی در آلبانی برپا کرده‌اند؟ مجاهدین یک فرقه بسته ایدئولوژیک با شریعت اسلام و رهبری استالینیستی بودند و هستند و “آزادی” بدانگونه که یک انسان مدرن آن را درمی‌یابد جایی در قاموسشان ندارد. فدائیان خلق در کارنامه خود ترور دگراندیشان سازمانی، حمله تروریستی سیاهکل، قتل کوردلانه کارآفرینانی چون فاتح یزدی و اعدام انقلابی رفیق سازمانی‌شان عبدالله پنجه‌شاهی را، آن هم به جرم “رابطه خارج از ازدواج (بخوان نامشروع) با ادنا ثابت” داشتند و در میانشان چریک مارکسیستی با درجه دکترا بود که همزمان با دو زن ازدواج کرده بود. حزب توده که در دهه بیست بی هیچ شرم و آزرمی برای شوروی تقاضای امتیاز نفت شمال را کرده بود، پیش از انقلاب حتا در میان مخالفان حکومت نیز بیشتر یک سازمان وابسته به کا. گ. ب شناخته می‌شد تا یک حزب سیاسی. آری، اینان یا به دنبال جامعه بی‌طبقه توحیدی بودند، یا به دنبال دیکتاتوری پرولتاریا. دموکراسی پارلمانی، پلورالیسم سیاسی و سکولاریسم و لیبرالیسم بر ایشان از دشنام هم زشت‌تر می‌نمود.

با چنین همراهانی بود که خمینی توانست شورش آغاز شده در سال ۱۳۴۲ را پانزده سال دیرتر به یک انقلاب فرابرویاند و به همه خواسته‌های خود برسد. من نمی‌خواهم در اینجا به فهرست درازی از ستایشنامه‌ها و چکامه‌های آتشین کنشگران پنجاه‌وهفتی برای خمینی بپردازم، که طشت رسوائی آن شیفتگان امام در ماه نشسته دیری است از بام افتاده است، ولی از آنجا که عنصرالمعالی در قابوسنامه خود می‌نویسد «از عادات مردم فرومایه بدترین عادتی لجوجی و بی‌آزرمی است»، می‌خواهم نمونه‌ای را بیاورم که ستایشگران آن شورش کور آن را همچون پرچم سربلندی “روشنفکران” بزنگاه پنجاه‌وهفت بر کوی و برزن آویخته‌اند، به نمونه مصطفی رحیمی. در پاسخ به پرسش نسل‌های جوان از چرائی همکاری، همدلی و همدستی با واپسمانده‌ترین نیروی اجتماعی زمان، آنچه که خود را روشنفکری ایرانی می‌خواند نامه رحیمی به خمینی در مخالفت با جمهوری اسلامی را همچون سند بی‌گناهی بر روی میز می‌کوبد. ولی رحیمی براستی برای خمینی چه نوشته بود؟

او نوشته خود را با فرنام «نامه به امام خمینی» می‌آغازد، “روشنفکر” سکولار، دموکرات، سوسیالیست و‌ای بسا آتئیست ما خمینی را “امام” می‌نامد. آنگاه بر همدلی خود را با “تمام” فتواهای خمینی درباره “حکومت پادشاهی”، “امپریالیسم امریکا”، “سیاست شوروی و چین” و “دولت صهیونیستی” انگشت می‌نهد و تا که امام دچار بدفهمی نشود می‌افزاید «من برخی از آثار سارتر را ترجمه یا تفسیر کرده‌ام. اما همچنان که پیش از این نیز به صراحت گفته‌ام با نظر سارتر درباره اسرائیل بکلی مخالفم» ولی داستان به همین‌جا پایان نمی‌پذیرد، “روشنفکر آزادی‌خواه و چشم‌وچراغ جامعه انتلکتوئلی ایران می‌نویسد: «زائد است بگویم که نویسنده این نامه شیعی و شیعی‌زاده است. و نه تنها همواره احترام اصول ادیان و مذاهب را در نوشته‌های خود حفظ کرده است، بلکه به شرحی که خواهد آمد دوام جامعه را بدون رکن معنویت و روحانیت محال می‌داند» تا به این نکته برسد که «اکنون سفره دل را به پیروی از سنتهای گرانبهای اسلام در حضرت شما می‌گسترم و می‌گویم که به چه دلائلی با جمهوری اسلامی مخالفم». ولی پنداشت نویسنده این سند بی‌گناهی “روشنفکری” ایرانی از دموکراسی چیست؟ «عنوان کردن جمهوری اسلامی در زمان ما با روح دموکراسی گونه‌ای که در زمان حضرت محمد (ص) و خلفای راشیدین برقرار بود منافات دارد». بله، درست خواندید، این مبارزان راه آزادی و این برشورندگان بر استبداد و خفقان هنگان سخن گفتن از دموکراسی به یاد حکومت محمد و خلفای راشدین می‌افتادند. از یاد نبریم که به هنگام نگاشته شدن این نامه خمینی هنوز حتا به ایران هم نیامده بود و داغ و درفشی در کار نبود.

داستان فرومایگی ولی بسیار فراتر از این نامه است. کسانی که برای “مبارزه با استبداد” به میدان آمده بودند، گذشته از آتش زدن سینماها، میخانه‌ها، بانک‌ها و فروشگاه‌ها روز دوم و سوم آذر ۵۷ در شیراز به خانه‌های بهائیان حمله کردند. نهم بهمن همان سال نیز به شهرنو در تهران رفتند و آتش در خانه‌های زنان نگون‌بخت پناه جسته در آنجا افکندند، تا محمود طالقانی گناه فرومایگی آنان را به گردن ساواک بیفکند. هر دو بار از فرهیختگان انقلابی صدایی برنخاست. کسانی که حکومت شاه را حکومت اعدام می‌نامیدند نه تنها به اعدامهای وحشیانه افسران ارتش شاهنشاهی خرده نگرفتند، که از امامشان خواستند تیغ برکشیده را در نیام نکند. درست دو هفته پس از پیروزی انقلاب “شکوهمند رهائی بخش” خمینی در پیامی قانون حمایت از خانواده را که با خون دل زنانی چون مهرانگیز منوچهریان به بار نشسته بود، لغو کرد و از آن فرهیختگان استبدادستیز باز هم صدایی برنخاست. روز ۱۰ اسفند خمینی در فتوایی شیروخورشید را که یادگار مشروطه و نخستین مجلس ایرانیان بود، نشان طاغوت نامید و فرهیختگان آزادی‌خواه نه تنها بر او پرخاش نکردند، که گروهی از آنان تا به امروز هم به فتوای امامشان پایبند مانده‌اند و این نشان را نماد “سلطنت‌طلبان” می‌خوانند. روز ۱۶ اسفند خمینی نخستین فرمان حجاب اجباری را به گوش مبارزان راه آزادی رساند و آنان بجای برآشفتن از این سخنان گفتند حجاب چیزی جز یک تکه پارچه نیست و اصل مبارزه با امپریالیسم است. برترین نماد فرومایگی ولی شاید تنها گذاشتن زنان و مردان قهرمان، آگاه، پیشرو و آزادی‌خواهی باشد که در چنین روزی به خیابانها ریختند و بر حجاب اجباری شوریدند. نزدیک به همه سازمانهای سیاسی و رژیم خمینی یک‌صدا آنان را “ساواکی، هوادار بختیار و فواحش” نامیدند و بویژه فدائیان و مجاهدین هواداران خود را از همراهی با این جنبش پرشکوه بازداشتند. آری، فرومایه کسی است که «بی‌دانش باشد و کارهای دنی و سهل کند».

این فرهیختگان خردمند و مبارزان راه آزادی و هوادارن دموکراسی لیبرال و پلورالیسم سیاسی براستی به زیر عبای چه کسی خزیده بودند؟ خمینی زبان پارسی را درست نمی‌دانست، او یکی از کسانی بود که فدائیان اسلام را به کشتن کسروی برانگیخته بود، با حق رای زنان و برانداختن نظام ارباب و رعیتی سر ستیز داشت، رمان نخوانده بود، سینما نرفته بود، تئاتر نمی‌شناخت، در رساله‌اش احکام سکس با کودک شیرخوار و جانوران را داشت و بیشترین عکسهایی که پیش از انقلاب از او به جا مانده‌اند، با یک آفتابه‌اند. در یک واژه، خمینی پیکریافتگی واژه فرومایه بود و آنان که از سخن من برمی‌آشوبند، بگویند پیروان، همدستان، ستایندگان و همکاران او را چه بنامم که واژه از شرم در خود نپیچد؟ گیرم که همه بهانه‌‌ها برای انقلاب پذیرفتنی باشد، آیا این فرهیختگان آزادی‌خواه که همگی خمینی را از سال ۴۲ می‌شناختند نباید به مردم درباره او هشدار می‌دادند؟ مگر خویشکاری یک روشنفکر برآشفتن خواب توده‌ها نیست؟
آنان که در سال ۱۹۳۳ هیتلر را برگزیدند، می‌توانند در برابر دادگاه تاریخ اَبَرتورم دهه ۲۰ آلمان، یا شکست خوارکننده در جنگ نخست و پیمان ورسای بهانه بیاورند که کمابیش یک‌پنجم سرزمینهای آلمانی را به همسایگان بخشید و همچنین آشوبهای روزانه و بی‌سروسامانی کشور را. ولی انقلاب اسلامی در کدام بستر رخ داد؟ این را که حکومت پهلوی کاستی‌های فراوان داشت همگان می‌دانند، از روزگار سومریان تا به امروز کدام حکومت را می‌شناسیم که بی‌کم‌وکاست باشد، به جز حکومت قائم آل محمد، دیکتاتوری پرولتاریا و جامعه بی‌طبقه توحیدی که هیچ‌کدامشان برپا نشده‌اند؟ انقلاب اسلامی رخ داد، زیرا نه کار شیخ فضل‌الله و نواب صفوی با اعدامشان پایان یافت و نه شورش ارتجاعی پانزدهم خرداد با تبعید خمینی. مشروطه تنها به نیروی سرنیزه زنده مانده بود و مشروعه که همچون رودخانه‌ای خروشان از گدازه‌های خشم و کهنه‌پرستی در زیر پوست جامعه روان بود، با همکاری انبوه فرومایگان فراجوشید و مردم و میهن را در کام ویرانگر خود کشید.

۸ دهه پس از فروپاشی رژیم نازی بخش بسیار بزرگی از درس تاریخ در دبیرستانهای آلمان به رایش سوم می‌پردازد. “دیگر هرگز! ” شعاری است که در راهپیمائیهای آلمانی بر علیه نژادپرستان به چشم می‌خورد. تنها در سایه این واکاوی پیوسته است که جامعه آلمانی توانسته روان نژند خود را از آن آسیب ژرف رهائی بخشد، آن گذشته ننگین را در درون خویش به خاک بسپرد و چشمانش را به آینده بدوزد.
اگر ما با همه تلاشمان، به ویژه در انقلاب ملی ۱۴۰۱ با انبوه جان‌باختگان و زنان و مردان قهرمانی که بزرگترین حماسه‌های جهان در برابر سرنوشتشان رنگ می‌بازند ره به جایی نبردیم، تنها از آن رو که بار سترگ تاریخ بر دوشمان سنگینی می‌کند. مرده‌ریگ شورش فرومایگان بزرگترین هیولای درون ما است، باید چشم در چشمان این هیولا بدوزیم و از درون آن گذر کنیم و آن را یک بار و برای همیشه به تاریخ بسپاریم، پیش از این، رهائی فرانخواهد رسید؛

گذر از پنجاه‌وهفت، گذر از فرومایگی است!