ب. بینیاز (داریوش)
[این نوشته یک داستان به معنی واقعی کلمه که مبنای آن تخیل باشد نیست، بهتره بگوییم که خاطره نویسی است. به هر رو در ژانر خاطرنویسی می گنجد تا داستان سرایی / بی نیاز]
این داستان به روزگار بچگی من برمیگردد، زمانی که من تازه پلۀ ششم از نردبان تقولقِ زندگیام را در شهریور ماه پشت سر گذاشته بودم و در مهر ماه همان سال دبستان را آغاز کردم. ما درآبشیرین [از توابع گچساران] در خانههای سازمانی شرکت نفت زندگی میکردیم، در لین یا خیابانی که ما زندگی میکردیم به جز یک خانوادۀ یزدی، مابقی لرِ بختیاری بودند. پیش از آغاز جشن نوروز رفت و آمدهای کاسبها دورگرد، درویشها، نقالها و پردهخوانها در کویهای کارگری شرکت نفت که نسبت به دیگر شهروندان آبشیرینی دستشان به دهانشان میرسید افزایش مییافت.
یکی دو ماه پیش از آغاز سال نو یک پردهخوان وارد کوی ما شد. تا آن زمان پردهخوانی ندیده بودم یا اگر هم دیدم توجهای به آن نکرده بودم. در هنگامی که پردهخوان، پردۀ بزرگ خود را بر یکی از دیوارهای خیابان آویزان میکرد ما بچهها با کنجکاوی، آمادهسازی پردهخوان را برای نمایش زیر نظر میگرفتیم. زمانی که پرده آویزان شد، پردهخوان اعلام کرد که شرکت در مراسم برای بچهها یک ریال و برای بزرگسالان دو ریال است. بیدرنگ به سوی خانه دویدم و راست به سوی مخفیگاه کلیدِ قلکام رفتم، چند تا یک ریالی بیرون آوردم، کلید قلک را دوباره سر جایش گذاشتم و تیزپا به سوی پردهخوان رفتم و یک یکریالی کفِ دستش گذاشتم و چهارزانو در ردیف اول، درست روبروی پرده نشستم. خود من نیز گویی تازه از جنگ برگشته بودم، چون روی زانوها، آرنجها و سرم پر از جای زخمهای خشکشده بود. در هنگامی که پردهخوان مشغول سخنوری بود آنچنان دچار احساسات شده بودم که مرتب در حال کَندن پوستههای خشکشدۀ زخمهایم بودم.
باری، بزرگی پرده حدوداً دو متر در چهار متر بود و صحنۀ کربلا روی آن نقاشی شده بود. به جز تصویر امام حسین و یزید ، مابقی تصاویر بدون دقت نقاشی شده بودند. درست در میان پرده، دو اسب از دو سوی مخالف در کنار هم کف به دهان، نیمی بر زمین، نیمی در هوا، سرها را به سوی هم برگردانده بودند و به هم خیره شده بودند. بر یک اسب که دو دستش بالا رفته بوده امام حسین قرار داشت. چهرۀ او ناپیدا بود و ما فقط پشت سر او را میدیدیم. موهای سیاه امام حسین که تا سر شانههایش آویزان بود آنچنان آرایش زیبایی داشت که گویی یک ساعت پیش از نبرد نزد بهترین پیرایشگران پاریسی بوده و او پس از رها شدن از زیر سشوار برقی و باز کردن بیگودیها، مستقیم رهسپار جنگِ صحرای کربلا شده بود. امام حسین دستار سبزی بر سر داشت و شمشیرش را با نیرومندی بر سر یزید فرود آورده بود. اسب یزید از ترس روی دو پایش بلند شده بود و طوری کج شده بود که میتوانستیم چهره او را بخوبی ببینیم. او کاملاً کچل بود و با یک سبیل چخماقی سیاه و براق تزیین شده بود؛ ولی سری خوشفرم و تخممرغی داشت که بر اثر ضربۀ شمشیر امامحسین شکاف برداشته بود و دو نهر زیبای خون از میانل سرش تا چانهای جاری شده بود. یزید بر اثر شدت درد با دندانهای به هم فشرده دهانش را کاملاً باز کرده بود. دندانهای سفید و زیبای او آدم را به یاد تبلیغات خمیردندان کُلگیت میانداخت. ظاهراً هنرمندی که این پرده را آفرید تلاش کرده بود موهای زیبای امام حسین را با دندانهای کُلگیتنمای یزید جبران کند تا بدین گونه عدالتِ زیبایی را برای این دو دشمن استورهای رعایت کرده باشد. تصویرِ لحظهای از صحرای کربلا بر این پرده اساساً با جنگِ نابرابر یزیدیان علیه حسینیان سازگار نبود. اگرچه تعداد نفرات امام حسین و یارانش نسبت به سپاه یزید بسیار کمتر بود ولی تعداد کشتهشدگان یزیدیان در صحرای کربلا قابل قیاس با تلفات یاران امامحسین نبود. نقاشِ پرده برای مغز ساده و ناپیچیدۀ بینندگان، یزیدیان را با لباس یا نشانههای سرخ و حسینیان را با رنگ سبز نشان داده بود. اگرچه صحنۀ جنگ نشان از برتری سپاه امامحسین بر سپاه یزید بود و سبزها بر سرخها چیره بودند ولی با وسواس ویژهای زمینههای دور صحنه را با آدمکهای سرخپوش پر کرده بود که نشان میداد چه قدر سپاه یزید بزرگ است و آیندۀ جنگ به نفع چه کسانی پایان خواهد یافت.
تا عصر آن روز که پدرم به همراه دیگر کارگران شرکت نفت از کار بازگشت، پنج بار و هر بار یک ریال دادم تا پردهخوانی را بشنوم و تماشا کنم. از بار سوم به بعد دیگر کمتر به پردهخوان توجه داشتم و تلاش میکردم ریزهکاریهای نقاشی را کشف رمز کنم. در خیالات خود در قالب امامحسین رفته بودم. احساس و شور حسینی آنچنان تسخیرم کرده بود که توانایی دور شدن از معرکه را نداشتم. بار ششم که خواستم به پردهخوان پول بدهم دلش به حالم سوخت و گفت: بچه جان این دفعه مجانی تماشا کن! وسط جنگ یزیدیان و حسینیان مادرم سر رسید، مسیر جاری و روان نقالی را با خشونت و بیحوصلگی یک مادر پرفرزند قطع کرد، دو تا پسگردنی آبدار تحویلم داد و گفت: پاشو، پاشو از صبح تا حال هیچی نخوردی، اینا چیه نگاه میکنی؟ قیافهشو نگاه کن! چرا زخماتو کَندی؟ خاک بر سرت! دلمون خوشه پسردار شدیم! [چون مادرم متخصص دختر زاییدن بود]. تا به خانه رسیدیم مادرم مرا به حمام برد و زخمهایم را ضدعفونی کرد و دیگر اجازه نداد که از خانه بیرون بروم.
این حادثه یکی از نقاط عطف زندگی من بود. در لین [خیابان] ما یک پسر هم سن و سال من نیز بود که به دلیل بیماری گَری همۀ موهایش ریخته بودند و کچل شده بود. من که شدیداً در نقش امام حسین فرو رفته بودم طبعاً دوست داشتم که یک دشمن هم داشته باشم. به همین دلیل شروع کردم به این پسر که تا آن زمان به او سبزعلی گَره میگفتیم، نام پرطمطراق یزید را بگذارم. آنچنان با ترور و تطمیع روی این نام سماجت و یکدندگی به خرج دادم که توانستم این نام را برای سبزعلی جا بیندازم. یک هفته نگذشت که همه اهل محل دیگر سبزعلیگَره را یزید صدا میزدند. حتا بعضی از زنان کوچه هم به او یزید میگفتند. از این که توانستم با آفرینش یک یزید واقعی (به دلیل کچل بودن) حسین بودن خود را متحقق کنم، در پوست خود نمیگنجیدیم. چیز دیگری که باعث شد حسابی اعصاب مادرم و بقیۀ مردم محله را خطخطی کند، علاقۀ نوین من به شمشیر بود. همیشه در حال درست کردن شمشیر چوبی بودم. ابتدا مرغهای بیچاره را مورد آزار قرار میدادم بعد سراغ بچههای توی کوچه میرفتم. اگرچه چند بار مادرم شمشیرم را خراب کرد و با کتک و تهدید مرا از ساختن شمشیر منع کرد ولی بنده به کار خود ادامه میدادم. افزون بر این، هر گاه با مادرم به بازار میرفتم به او التماس میکردم که برایم یک شمشیر پلاستیکی بخرد که او هم خواست مرا قاطعانه رد میکرد. یک بار که داییام نزد ما بود به مادرم گفت، خواهر، خب براش یک شمشیر بخر! مادرم گفت: نه برادر، چرا براش یک شمشیر بخرم، برایش یک [تفنگ] برنو میخرم! داییام گفت: منظورم شمشیر پلاستیکی است. مادرم با اخم و تَخم و بیحوصلگی گفت: تو هم دلت خوشه، تو این بچه را نمیشناسی!
بگذریم! سه روز قبل از عید، پدرم دستم را گرفت و گفت برویم بازار، میخواهم برایت لباس عید بخرم. پدرم که بسیار بیسلیقه بود یک کتوشلوار خاکستری و یک پیراهن برایم خرید. با اصرار و سماجت، پدرم را مجبور کردم [پدرم برخلاف مادرم سریع دلش میسوخت و کنار میآمد] که رنگ پیراهن سبز باشد. دوست داشتم حتماً سبز حسینی باشد. وقتی به خانه رسیدیم و کتوشلوار را جلوی مادرم پوشیدم، مادرم به پدرم گفت: آخه مرد حسابی دو سایز کوچکتر میخریدی! کتوشلوار نه برای یک پسر 6 ساله بلکه برای یک نوجوان 12 ساله بود. در کتوشلوارم گم میشدم و همۀ آستینها و پاچهها حداقل 10 سانتیمتر در هوا آویزان بودند. مادرم مجبور شد که سرآستینها و پاچهها را بالا بزند و گفت که آنها را کوتاه خواهد کرد. بلافاصله پس از نمایش مُد، مادرم کتوشلوار گَلوگشاد را از تنم بیرون آورد تا مبادا آن را قبل از آغاز سال نو خراب کنم.
چند ساعت پیش از تحویل سال نو، داییام به خانۀ ما آمد تا کوتاه به ما سری بزند و سپس به آغاجری نزد خانوادهاش برود. مادرم من را در کتوشلواری که بر تنم زار میزد کرده بود و تهدید کرد که امروز باید کونم را به زمین بچسبانم و دست از پا خطا نکنم. به محض این که دایی خوشسلیقهام من را در آن کتوشلوار دید به مادر گفت: خواهر این چه بلاییست که به سر بچه آوردید؟ فوراً مادرم گفت: سلیقۀ پدرشه. دایی از سرِ دلسوزی بوسیدم و بعد گفت: اگر گفتی چی برات آوردم؟ سپس از ساکش یک شمشیر با دستهای جواهرنشان به من نشان اد. نفسم گرفت. داشتم از خوشحالی غش میکردم. یک شمشیر نقرهایرنگ از پلاستیک خشک که دستهاش پر از جواهر [شیشه] رنگارنگ بود. تازه این شمشیر یک غلاف هم داشت. علیرغم اعتراض شدید مادرم، داییام توانست هدیۀ خود را به من تحویل بدهد. پس از تحویل شمشیر، دایی برای لحظهای به سوی اتومبیلاش رفت و با خود یک کارتون کوچک پُر از کراوات آورد. او گفت: خب، ببینیم که چه کراواتی به این رنگ سبز میخورد! سپس به اعتراض گفت: سبز، رنگ خوبی است ولی کراوات مناسب برایش وجود ندارد. خواست یک کراوات سرخ به من بدهد که با قاطعیت رد کردم. سرانجام یک کراوات خاکستری تیره به گردنم بست. به محض تمام شدن شکنجۀ لباسپوشی شمشیر را به کمر بستم و با کتوشلوار و کراوات و کفش کتانی بیرون رفتم. آخرین تهدید مادرم: امروز حقِ دویدن نداری و با کسی هم دعوا نمیکنی!
وای، خدای من! چه احساس باشکوهی بود! با کُتوشلوار و مسلح به یک شمشیر جواهرنشان! شور حسینی دوباره تمام وجودم را گرفته بود. و کور از خدا چه میخواد؟ دو چشم بینا! تا وارد کوچه شدم دیدم بچهها مشغول تیلهبازی هستند. با دیدن من در آن کتوشلوار نابرازنده همه از جا برخاستند و شگفتزده به من خیره شدند. یزید هم در میان بچهها بود. با گامهای استوار به سوی آنها رفتم. نگاهی تحقیرآمیز و بزرگوارانه به آنها انداختم، چند لحظهای سکوت کردم و بعد با قاطعیت یک سردار جنگی گفتم: یزید! این گلولهها [تیلهها] مال منه! گلولهها را بده! یزیدِ بیچاره عملاً زورش به همۀ ما میچربید ولی بخاطر گَر بودن تمام اعتمادبنفسش را از دست داده بود و به همین دلیل از هر جنگ و ستیزی فراری بود. یکی از بچهها سینه سپر کرد و گفت: معلومه که اینا مال تو نیستن! در همین هنگام خشمِ حسینی در وجودم فوران کرد، شمشیر را از غلاف بیرون کشیدم و با لبۀ تیز آن، به جای آن که بر سر حریف برابر خود بزنم بر سر کچلِ یزید که کنار او ایستاده بود زدم. خون فوران زد. بچهها از وحشت فرار کردند و زنانی که در کوچه نشسته بودند یا مشغول حرف زدن بودند جیغ و فریاد کشیدند که: ای وای، پسر شاهزاده [نام مادرم] یزید رو کشت، وای پسر شاهزاده یزید رو کشت! ناگهان متوجه شدم که سپاه یزید، زن و مرد، با سرعت به سوی من میآیند. پا به فرار گذاشتم. با این که کُتوشلوارم مزاحم فرار امام حسین از سپاه یزید بود ولی تخصص من در دویدن از همه بهتر بود. نگاهی به عقب انداختم، دیدم که مادرم نیز به سپاه یزید پیوسته است و همه مانند سرخپوستان با جیغ و فریاد در تعقیب من هستند. طولی نکشید که به بنبست رسیدم. بنبست یک درۀ نسبتاً عمیق به ارتفاع دو سه متر بود که برای من در آن زمان چیزی حدود 10 تا 20 متر به نظر میرسید. پیش از رسیدن سپاه یزید، مشغول پیدا کردن یک راه گریز به دره بودم که سکندری خوردم و به قهقرا سقوط کردم. شمشیرم شکست، و سر زانوها و آرنجهای کتوشلوارم پاره شدند. وقتی به بالای سر خود نگاه کردم دیدم که گرفتار لشکر یزید شدم.
در همانجا مادرم کتک مفصلی به من زد.
– به خدا تقصیر خود یزید بود!
– خفه شو، حرف نزن [با هر کلمه یک پس گردنی]
– یزید دعوا را شروع کرد.
– خفهخون بگیر، دیگه نگو یزید، اسمش سبزعلیه …
روز عیدم به گُه کشیده شد. مادرم که از من ذله شده بود در خانه دوباره کتک مفصلی نوش جانم کرد، جلوی چشمان من و پدرم و مابقی اعضای خانواده کتوشلوارم را با قیچی تکهتکه کرد و به هنگام قیچی کردن مرتب میگفت: تو لیاقت کتوشلوار را نداری، تو را چی به کتوشلوار! و سرانجام من را با پیراهن سبز حسینی، یک شورت ماماندوز و یک کراوات خاکستری تیره که مانند ماری از گردنم آویزان بود در وسط حیاط خانه، زیر آفتاب داغ و سوزان مانند اسیران جنگی به لولۀ گاز که از آنجا میگذشت بست.
پس از یکی دو ساعت همسایهها برای شفاعت آمدند ولی مادرم قاطعانه روی مجازات تعیینشده ماند و مرتب میگفت: تا این عنتر کلهگاومیشی دیگر ضعیفکُشی نکنه. آخه، بگو پسر چکار این بچۀ خدازده [چون گَر شده بود] داری که اسمشو یزید گذاشتی. درد یزید بزنه تو سر خودت و امام حسین! لابد حسین هم مثل همین عنتر شرور و بیترتیب بود.
تحویل سال را در غُل و زنجیر گذراندم. باید بگویم که حسینوار مقاومت کردم و بدون این که به گُهخوری بیفتم شکنجههای مادرم را تحمل کردم. در این میان خواهر کوچکترم چند بار برای منِ در بند شیرینی و بیسکویت آورد و در دهانم گذاشت. در تمام مدتی که در غُل و زنجبر بودم داستان امام حسین و یزید را که پردهخوان تعریف کرده بود مرور میکردم. البته در این حیر و ویر چند بار یزید با سر پانسمانشده به ملاقاتم آمد و خواست برای تجدید بیعت به من آبنبات بدهد که قاطعانه رد کردم.
با این که در این جنگ علیه یزیدیان شکست خورده بودم ولی توانستم در کوچه جای پای حسینی خود را حسابی محکم کنم. این شکست در میدان نبرد برای من یک پیروزی در جنگ بود. پس از این جنگِ نابرابر، موقعیت اجتماعیِ شرارتِ من نزد بچههای همسنوسالهایم شدیداً افزایش یافت. بازندۀ اصلی این جنگ یزید بود که آخرین تتمههای اعتمادبهنفسش را برای همیشه از دست داد. بیچاره یزید در حضور حسین که من بودم جرأت هیچ کاری نداشت. در کنار شرارتهای روزانه البته یک کاسبی دیگر هم به راه انداخته بودم: پردهداری و روضهخوانی. هر از چند گاهی بچهها را جمع میکردم و مانند پردهدار برای آنها داستانهای مندرآوردی صحرای کربلا و مصیبت امام حسین را نقالی میکردم. با پیراهن سبز، کراوات خاکستری تیره، شلوارک و کفش کتانی. پس از نقالی یک قوطی روغننباتی قو دو کیلویی را روی یک قوطی روغننباتی پنجکیلویی میگذاشتم، روی آن مینشستم و برای بچهها روضه میخواندم و از هر بچه دهشاهی پول میگرفتم. یک روز که مادرم من را به حمام برده بود دید که روی کونم یک دایره [محصول نشستنهای بیش از اندازه روی قوطی روغننباتی دو کیلویی] حک شده است. مادرم که نسبت به آخوندجماعت (پیش)داوری زمخت و نرمناپذیری داشت تهدیدم که اگر یک بار دیگر آخوندبازی در بیاورم برای بار دوم دلاک را صدا میزند که مرا ختنه کند ولی این بار به دلاک میگوید که «همه»اش را ببرد! اگرچه تهدید مادرم باعث شد که فعالیتهای حسینیام پنهانی بشوند ولی اصلاً حاضر به تسلیم نبودم. شاید اگر واقعۀ قتل بزم توسط حاج ترابی پیش نمیآمد هیچگاه لباس آخوندی را از تن بیرون در نمیآوردم و هم اکنون جزو یکی از بزرگترین آیتاللههای ایرانزمین میشدم. پس از یک سال پدر یزید به شهر اُمیدیه منتقل شد و یزید برای همیشه از زندگی من خارج گردید.
سیوشش سال پس از این جریان که من دیگر چند سالی در آلمان زندگی میکردم برای دیدن یکی از دوستانم به هلند رفتم. هفت هشت ده نفر در این جمع بودند. دربارۀ موضوعات سیاسی روز و خاطرات سخن رفت. هر کسی از هر دری سخنی گفت. ناگاه یکی از مهمانها، مردی نسبتاً شکسته با چشمانی غمگین که بخاطر سایۀ کلاهش جلوهای غمناکتر داشت به سوی من آمد و گفت: منو میشناسی؟ گفتم: نه. خودش را سهراب معرفی کرده بود. هر چه به ذهنِ خود فشار آوردم که سهراب چه کسی ممکن است باشد به جایی نرسیدم. بعد شروع کرد دربارۀ گچساران، لین سنگی، باغ و بُز من سخن گفتن. شاخ در آوردم. چیزی که در این مرد خیلی توجه مرا جلب کرده بود، کتفِ چپاش بود که نشان میداد بر اثر حادثهای شکسته است و به همین دلیل دست چپش به گونهای کارافتاده بود. مرتب میگفت: خوب فکر کن! از خودم خجالت کشیدم که او را نمیتوانستم بازشناسم. یک دفعه با صدای بلند گفت: من یزیدم! خشکم زد. بلند گفت: من یزیدم. گفتم: واقعاً تو یزیدی؟ کلاهش را برداشت، نگاهی به سرش انداختم دیدم حق دارد. برای اولین یا دومین بار در زندگی ننگین و پرافتخارم دچار نازکاحساسی شدم. زدم زیر گریه. یزید هم به گریه افتاد. همه ما را نگاه میکردند. مرتب میگفتم: قربونت بردم یزید، قربونت برم یزید. یزید هم با لحنی دوستانه میگفت: ای حسین پستفطرت، ای حسین پستفطرت!
پس از ابراز احساسات آبیاریکننده، پشت سر هم سه تا پیک ودکا بالا انداختم و یک سیگار روشن کردم. یزید برایم از زندگیاش تعریف کرد. او پس از این که کلاس ششم ابتدایی را تمام کرد دورۀ کارآموزی شرکت نفت را آغاز کرد تا پس از سه سال به عنوان کارگر متخصص در شرکت نفت کار کند. پس از انقلاب حسینی در ایران یکی از خواهرانش که وابسته به یکی از گروههای سیاسی بود به زندان افتاد و یزید را هم، که نه سر پیاز بود و نه ته پیاز، دستگیر کردند و به زندان انداختند. بیچاره یزید شش سال در زندان بسر برد و کتفِ چپاش به هنگام شکنجه [قپانی] از جا در آمد و به علت عدم مراقبت پزشکی دستِ چپاش برای همیشه ناقص شد. یزید از آزارها و اذیتهایی که به سرش رفت برایم تعریف کرد. از او پرسیدم: واقعاً با هیچ گروه سیاسی نبودی؟ گفت: مرد حسابی من حتا از سایۀ خود هم میترسیدم؛ اگر یک میلیون سرباز هم پشت سر خود میداشتم جرأت مبارزه پیدا نمیکردم. سپس با آهنگ غمگینانهای که از ژرفنای یک انسان از درون شکسته بیرون میآید گفت: وقتی آدم از بچگی اعتمادبهنفسش را از دست بدهد دیگه خیلی سخته آن را دوباره بدست بیاورد.
میدانستم که من در این جنایت سهم بزرگی داشتم، میدانستم که من با شور حسینیام چگونه بخش بزرگی از اعتمادبهنفس این انسان را نابود کردم. از خودم خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم و فقط زیر لب میگفتم: «ببخشید، واقعاً ببخشید!» یزید که حس کرد من با تمام سلولهای وجودم طلب بخشش میکنم، دستم را گرفت و در پاسخ به «ببخشیدها»ی من گفت: جانِ من، خودت را اذیت نکن. اگر اذیت میشی، دیگه حرف نمیزنم. آخه، تو هم بچه بودی، بچهها که چیزی حالیشون نیست، بچه از کجا بدونه که به دیگری چه لطمهای میزنه؟ بچهها بازی میکنند و نمیدانند چه میگویند و چه میکنند. سپس با آهنگ جدی و پرسشآمیز گفت: ولی واقعاً چقدر تغییر کردی. اصلاً نمیتونم تصورش را بکنم، اصلاً! اگر با چشم خود نمیدیدم باور نمیکردم. گفتم: یزید جان، وقتی خدا، این خالق مطلق تغییر میکند من که دیگه جای خود دارم.
تابستان 1998 / کلن