Last Updated on: 3rd جولای 2022, 11:48 ق.ظ
نویسنده: ب. بی نیاز (داریوش)
پیشسخن
یکی از نیازهای انسان از دیرباز این بوده که از یک دستگاه یا چارچوب فکری یا جهانبینی برخوردار باشد تا بتواند توسط آن روندها و رویدادهای پیرامونش را هم برای خود توضیح بدهد و هم در صورت لزوم و امکان بر آنها تأثیر بگذارد. این نیاز هنوز به قوت خود باقی است و در آینده نیز باقی خواهد ماند. دانشمندان علوم طبیعی نیز نیازمند چنین «چارچوب»هایی هستند که البته به آن نه «جهانبینی» بلکه «مُدل» شناخت میگویند. تفاوت اساسی «مدل»ها در حوزۀ علوم طبیعی با دستگاههای فکری یا جهانبینی در علوم انسانی این است که «مدل»ها نمیتوانند به ایدئولوژی دگماتیک تبدیل شوند بلکه از مرزهای بسیار انعطافپذیر برخوردارند. گاهی چنین میشود که یک «مدل» معین، خودش خودش را نفی میکند و عملاً به یک مدل دیگر تبدیل میگردد، موردی که در مورد ایدئولوژیها [چه در شکل دین و چه در شکل سکولارش] صدق نمیکند.
هنگامی که در اینجا از یک «جهانبینی» سخن میرود، اساساً ارایه یک «مُدل» از جهان کنونیای است که در آن زیست میکنیم. و از آنجا که این مدلها به شکل پودمانی (Modular) ساخته میشوند همیشه میتوان «واحد/پودمان» را یا بدان اضافه کرد یا از آن حذف کرد یا پودمان پیشین را تصحیح نمود. این بدین معناست که ما بنا بر ضرورت تاریخی دیگر نیازمند یک ایدئولوژی جهانشمول که پاسخگوی همۀ مسایل ملی و جهانی باشد نیستیم. در گذشته جهان بسیار سادهتر و بسیطتر بود و ادیان و ایدئولوژیها- با وجود کیفیتِ دگماتیکیشان- میتوانستند تا حدودی به نیازهای گذشتگان پاسخ بدهند. ولی امروز تقریباً همۀ مردم جهان به اصطلاح وارد مشارکت تاریخی شدهاند و درست به دلیل همین افزایش سُترگ شرکتکنندگان در کنشهای محلی و جهانی، ما با پیچیدگیهای روبرو هستیم که گذشتگان ما کوچکترین تصوری از آن نداشتند. از این رو، ما به مدلی نیاز داریم که آنچنان انعطافپذیر باشد که بتواند پیوسته خود را با دگرگونیهای جهان کنونی سازگار کند تا فهم آن برای ما آسانتر گردد.
رویکری برای شناخت پدیدهها
جوامع بشری جزو پدیدههای بسیار مرکب و پیچیده هستند، زیرا میلیونها یا شاید میلیاردها عاملِ انسانی و غیرانسانی در شکل دادن آنها سهیم هستند. نخستین پرسشی که هر جستجوگر در برابر خود میگذارد این است که برای شناخت این پدیدۀ پیچیده (Komplex) از کجا باید آغاز کنم؟ پاسخ به این پرسش را مارکس در سدۀ نوزدهم ارایه داده که تا به امروز اعتبار علمی را خود را حفظ کرده است. مارکس نقطۀ آغاز شناخت جامعه را بر عاملی گذاشت که مستقل از شعور و ارادۀ انسانی شکل گرفته بود: ابزار تولید.
مارکس طی پژوهشهای تاریخی خود درک کرد که سطح رشد و تکامل ابزار تولید در جوامع بشری نه تنها علتِ شکلگیری امپراتوریهای بزرگ بلکه شکل دادن به مناسبات میانانسانی نیز بوده است. به همین دلیل، مارکس سرمایهداری را سطح رشد معینی از ابزار تولید نیز تعریف میکند. این که ابزار تولید برای جوامع بشری کارکردی مانند هستۀ مذاب زمین برای تحولات زمینشناسی دارد تاریخ صحت آن را بارها نشان داده است. هرگاه از ابزار تولید سخن میگویم منظورمان تمامی فناوریهایی است که در یک مقطع زمانی معین وجود دارند. ولی در هر مقطع معین زمانی، همیشه یک یا دو فناوری هستند که به اصطلاح نقش اصلی یا محوری را بازی میکنند و به گونهای فناوریهای دیگر را به خود وابسته میکنند.
ولی ما برای استفاده از ابزار تولید نیازمند انرژی هستیم. یک بخش از این انرژی توسط نیروی بازوی انسان تأمین میگردد ولی بخش دیگر و بزرگتر آن باید چیزی باشد که بتوانیم آن انرژی را به گرما یا سرما و حرکت تبدیل کنیم. مسئلۀ انرژی و ارتباط مستقیم آن با ابزار تولید تقریباً مورد توجه مارکس قرار نگرفت و جایش در اقتصادِ سیاسی مارکس خالی است. باری، شاید بتوانیم بگوییم که ابزار تولید و انرژی آن هستهای را تشکیل میدهند که باید نقطۀ آغاز شناخت ما از جامعه باشد.
جهان آناگوگ، جهان دیجیتال
به راستی اگر ابزار تولید (و انرژی) منبعِ شکل دادن جوامع بشری باشد، آنگاه این پرسش مطرح میشود که آیا دگرگونی بزرگی در کیفیتِ ابزار تولید رخ داده است؟ در واقع ما در آغاز یک روند انقلابی در فناوریها هستیم که- جدا از ارزشگذاری- با سرعتی باورنکردنی به پیش میرود: ورود به جهان دیجیتالی.
جهان دیجیتالی فقط استفاده از کامپیوتر نیست، ما این مرحله را از سالهای 60 سدۀ گذشته تا سال 2007 پشت سر نهادهایم. مرحلۀ کنونی، مرحله سپردن بخشِ بزرگی از وظایف انسانها به ماشینهای هوشمند است. بزرگترین خطای تحلیلی صنعت خودروسازی آلمان درک نادرست آن از «دیجیتالی» شدن بود. صاحبان این صنایع تصور میکردند که هر چه خودرو را با کامپیوتر مجهز کنند، خودرو را هم دیجیتالی کردهاند! خودرو سازی تسلا ولی دیجیتالی شدن را درست درک کرده بود. ساختن خودروهای هوشمند که با انرژی نوینی (الکتریسته) تغذیه شوند. به همین دلیل، تسلا از مجموع خودروسازیهای آلمان هم از نظر سرمایه و هم از نظر فناوری بزرگتر و پیشرفتهتر است.
اگر دیجیتالی شدن را مانند یک برونسپاری (Outsourcing) انسانی به ماشینهای هوشمند درک کنیم، آنگاه آرام آرام میتوانیم به یک تصویر واقعی از زندگی امروزی و آینده برسیم. اگر هنوز ابزار تولید دیجیتالی جنبۀ غالب ابزار تولید نیست ولی احتمالاً در یک دهۀ آینده چنین نباشد. ابزار تولید دیجیتالی از دو بخش تشکیل میشوند: سختافزار و نرمافزار. سختافزار میتواند یکی از بزرگترین بنادر جهان، شانگهای در چین و روتردام در هلند، باشد که تمامی کارها به صورت خودکار انجام میگیرد یا یک گوشی تلفن و مجموعه برنامههایی که این سختافزارها را هدایت میکنند، نرمافزار نام دارد که کارش پرداختن دادههایی است که به آن داده میشود. از این رو که جهان دیجیتال، جهان پردازش دادههاست.
به همین دلیل، در حال حاضر «دادهها» مهمترین و تعیینکنندهترین کالا یا مادۀ خام را برای صنایع دیجیتالی تشکیل میدهد. پس شگفتانگیز نیست که هم اکنون بزرگترین شرکتها از منظر انباشتِ سرمایه که بنگریم، شرکتهایی هستند که بیشترین «دادهها» را در اختیار دارند، آلفابت (گوگل)، علی بابا (چین)، آمازون، فیسبوک و …
برای مقایسه نگاه کنید به نمودار زیر.
مجموع درآمد ناخالص صنایع خودروسازی آلمان در سال 2018، 426.2 میلیارد یورو بود یعنی غولهایی مانند فورد، اوپل، آودی، ب.ام.و، پورشه، بنز و فولکس واگن، مجموع درآمدِ ناخالصشان تقریباً دو برابر آمازون است ولی ارزش بازار (Marktkapitalisierung) مجموع آنها از آمازون کمتر است.
ولی یک نکته که آمار به ما نمیگوید و نمیتواند بگوید این است که یک بخش نسبتاً بزرگ از این درآمد صنایع خودروسازی توسط آن بخشهایی از این کنسرنها تولید میشود که در حوزه دیجیتال (سختافزار و نرمافزار) این شرکتها فعال هستند، بویژه در حوزههای اتوماسیون تولید که حسگرها/ سنوریک (Sensorik) هستۀ اصلی آن را تشکیل میدهد.
جهان دیجیتال، هر چند که در آغاز رشد و نمو خود است، ولی تا همین لحظه بر مناسبات اجتماعی و رفتارهای شخصی ما تأثیرات شگرفی گذاشته است.
دادهها یا مهمترین کالا
جهان دیجیتال توسط دادهها تغذیه میشود. این دادهها میتوانند اطلاعات شخصی شما و من باشد، میتوانند اطلاعات دربارۀ فلان مُرداب یا رشته کوه یا هر چیز دیگر که در این جهان وجود دارد باشد. کسانی که با جهان دیجیتال سروکار دارند میدانند که دیر یا زود اطلاعاتی که گردآوری کردهاند بازدۀ مادی (سرمایهای) خواهند داد. به همین دلیل، بازار خرید و فروش «دادهها» بسیار داغ است. بزهکاران مدرن هم میدانند که عصر بانکزنی کلاسیک گذشته است و باید خود را با جهان امروز تطبیق داد. به همین دلیل ما هم اکنون در جهانی زندگی میکنیم که بسیاری از شرکتها و حتا دولتها بخشهایی برای «خرید اطلاعات/دادهها» دارند.
در زمانی که مارکس میزیست و تا همین ده سال پیش بخش عمدۀ ارزش اضافی تولید شده در جهان توسط کارگران یا به اصطلاح مارکس طبقه کارگر تولید میشد. آیا هنوز نیز مانند گذشته بخش عمده ارزش اضافی توسط کارگران کارخانهها تولید میشود؟ یعنی بخش تولید صنعتی؟ بخش خدمات که تجارت هم در برمیگرفت اگرچه از درآمد ناخالص سالانۀ بسیار خوبی برخوردار بود ولی هنوز بخش تولید حرف اول را میزد. از سوی دیگر، همۀ شاخههای خدماتی به طور مستقیم وابسته به حوزۀ تولید بودند.
طی 10 سال اخیر، اتوماسیون کارخانهها با شدت ویژهای رو به افزایش نهاد (Industrie 0.4 or Internet of Things) و بسیاری از مشاغل یکنواخت و خستهکننده به رباتها واگذار شده و میشود. بسیاری از بزرگترین بنادر جهان تا 80 درسد خودکار شدهاند. آتوماسیون یعنی دیجیتالی شدن و دیجیتالی شدن یعنی رشد قشر نوین اجتماعی به نام کاردانها و کارشناسانی که شغلشان فقط نوشتن، تصحیح و سازگار کردن برنامههایی هستند که این سختافزارها را هدایت میکنند. در این میان، از یک سو کمیتِ کارگران شدیداً کاهش یافته و از سوی دیگر، کارگران بیشتر به سطح کاردان [عطف به مدرک کاردانی] ارتقا یافتهاند و کمتر شباهتی به کارگر سده نوزدهم یا بیستم دارند.
حال با توجه به این که بخش عمده ارزش اضافی توسط جهان دیجیتالی تولید میشود و اتوماسیون جای هزاران کارگر را گرفته باید دید که چه دگردیسیهایی در ساختارهای اجتماعی در حال رخ دادن است.
در مجموع میتوان گفت که طبقه کارگر به مثابۀ بزرگترین تولیدکننده ارزش اضافی اهمیت خود را از دست داده است. یعنی آرای مارکس دربارۀ به «قدرت رسیدن» این طبقه، زمینه مادی و واقعی خود را از دست داده است. این تشخیص طبعاً به این معنی نیست که جمعیت وسیعی از کارگران وجود ندارد، چنین نیست، هنوز وجود دارد و مشکلات خود را یدک میکشد، ولی دیگر به عنوان نیروی عمده اجتماعی و اقتصادی وجود ندارد.
با توجه به آنچه گفته شد میتوان نتیجه گرفت که اگر طبقۀ کارگر بنا به آرای مارکس رسالتی تاریخی میداشته- حتا اگر بپذیریم که آرای مارکس درست بوده- در این شرایط دیگر نمیتواندچنین رسالتی داشته باشد.
حال این پرسش طرح میشود که دیجیتالیشدن زندگی اقتصادی-اجتماعی-خصوصی ما باعث چه دگردیسیهای اجتماعی شده است؟ شانسها و تهدیدات اجتماعی-اقتصادی که با آنها روبرو هستیم و خواهیم شد را چگونه تشخیص بدهیم؟ در تضادها و اصطکاکهای اجتماعی و اقتصادی چه جابجاییهایی صورت گرفته است؟ و سرانجام چه تغییری در مفهوم «کار» و «سازمان کار» صورت گرفته است؟ تازه پس از پاسخ به پرسشهاست که میتوانیم بگوییم در حال حاضر در چه مناسباتِ اقتصادی-اجتماعی-سیاسی بسر میبریم و جایگاه و نقش من به عنوان یک شهروند محلی-جهانی در جهان آشوبمند چیست.
پایان بخش نخست